هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........
هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........

نقطه چین...

همه فک میکنن یه روز اومدی، چند روزی بودی و یه روزم از خجالتت بی خدافظی رفتی!  هی چپ و راست  منو نصیحت میکنن که فراموشش کن،بهتر که رفت، بهتر که بر نمیگرده! اما چقد سادن! خبر ندارن که تو یه روز اومدی و برا همیشه تو خونه دلم موندگار شدی.. صابخونه شدی.. حالا هی من این درا رو میبندم، اما تو مثل یه نسیم آروم و دلبرانه از پنجره خیالم میای میای میری سر جات، تو دلم.

***

هی میخوام  تو این خونه راجبه چیزای دیگه بنویسم، اما تو ،  از پشت یه خلوار مشغله ذهنی، از پشت یه  عالمه رویا، از پشت همه خاطرات خاک خورده، از پشت اون بغضایی که تا چشمت بهشون میخورد  نفست  بند می اومدو میگفتی:اون جوری بغض نکن آتیشم نزن!  سرک میکشی و دست تکون میدی..!  خُب چیکار کنم...هر جور که تو بخوای... هرچی تو بگی دیوونه...! بیا...بیا لعنتی جون...بیا لامصصب... بیا بی وژدان!....

***

سلام عشق قدیمی، سلام آقایِ...

چقدر حس قشنگی ست این که جا پایِ...

_شما شبی بگذارم اگر چه میدانم

شما بزرگترید از تمام دنیایِ...

_غریب و کوچک من  نه!  نمی شود یکبار

کمی مماس شود بال من و پر هایِ...؟!

همیشه من ته دره ولی شما انگار

همیشه دروتر از من، درست بالایِ...

...چقدر نقطه چین بگذارم چقدر حرفم را...

چقدر گریه کنم هی تمام شب هایِ...

می شود به شما گفت " دوستـ.... "  من آخر

_بگو ، چکارکنم تا کمی دلت  را جایِ...؟!

***

خوب شد؟ آروم شدی؟

  آره، منم آرومم...!


شازده کوچولو



اول نوشت:

من از بچگی عاشق کتاب شازده کوچولو ( یا همون مسافر کوچولو ) بودم. همیشه آرزو می کردم ، که ای کاش منم یه سیاره کوچیک برا خودم داشتم. هلاک اون گل سرخش بودم که بهش با یه آب پاش آب میداد! گلی که مونسش بود، هم صحبتش بود...رفیقش بود...زندگیش بود..تنها دلمشغولیش بود...همه داراییش بود...

***

بعدن نوشت:

الان از ذوقم رفتم کتابشو آوردم... بذار یکی از داستان ها شو برات بنویسم.. شاید تو هم هزار بار خونده باشیشا...اما دلم میخواد تو هم مث من برا هزارمین بار ازش لذت ببری!

***

بعد تر نوشت:

شازده کوچولو  کویر رو از پاشنه در آورد و به جز یه گل به هیچی بر نخورد، یه گل سه گلبرگه! یه گل ناچیز.

شازده کوچولو گفت :سلام

گل گفت:سلام .

شازده کوچولو:با ادب پرسید:آدما کجان؟!..

گل که روزی روزگاری عبور کاروانی رو دیده بود گفت: آدما... گمون کنم ازشون یه شیش هفتایی باشه...سالهای پیش دیدمشون...منتها خدا میدونه کجا میشه پیداشون کرد.باد این ور و اون ور می بردشون !!!  نه اینکه بعضی هاشون ریشه ندارن!! بی ریشگی ام حسابی اسباب دردسرشون  شده هااا...!!

شازده کوچولو گفت : خدافظ ...!

گل گفت : خدافظ...!

***

آخر نوشت:

الانم دلم یه سیاره...نه.. یه شهر... نه...یه خونه..یه مونس...یه...یه... یه...یه...یه !!!

رهگذر



صبح روزی پشت در می آید و...من نیستم

قصه ی دنیا به سر می آید و...من نیستم

یک نفر دلواپسم، این پا و آن پا می شود

کاری از من بلکه بر می آید و... من نیستم

 خوابی یا بیدار ؟ باز هم در می زنند

نامه هایم از سفر میآید و... من نیستم

 در خیابان، در اطاقم ، روی کاغذ پشت میز 

شعر تازه آنقدر می آید و...من نیستم

بعد ها  وقتی که تنها خاطراتم مانده است 

عشق چون یک رهگذر... می آید و... من نیستم...

هر چه من می آمدم تا نبش کوچه، او... نبود

روزی  آخر یک نفر می آید و... من نیستم!


اما من تنهام..



دیشب تو مهمونی دوستم:

هر کی اومده اینجا یا با همسرشه یا با دوستش!  کسی حواسش به من نیست ، دوتا دوتا دارن حرف میزنن .. 

اما من تنهام...

***

 بعد از مهمونی ساعت ٩:٣٠:

همه دو نفر دو نفر با ماشین خودشون  میرن خونشون .

اما من تنهام...

***

تو خیابون منتظر ماشین:

یه تاکسی ام پیدا نمیشه...کاش آژانس میگرفتم.ماشینای مدل بالا و مدل پایین جلو پام ترمز میکنن. اخم میکنمو رومو بر میگردونم .نف.. نف.. نفسم به شماره اف.. اف.. افتاده...من اعتماد بنفس دارم مگه نه...؟!

اما من تنهام...

***

یه ربع بعد :

یه پیکان ترمز میکنه،مسیرش به مسیرم میخوره. سوار میشم . راننده یه آقای سی  سی وپنج ساله ست با یه من ریش!! از ضبط ماشین صدای مداحی میشنوم!!

یه نفس عمیق میکشم... به خیابون زل میزنم ، به تاریکی شب، یاد مهمونی می ا فتم .. اشکم قل میخوره رو گونه هام . چشمام پر اشکه همه جارو تار میبینم.. اشکامو با پشت دستم پاک میکنم.

چشمم به راننده می افته، از تو آینه به من نگاه میکنه.نگاهمو میدزدم. با صدای آرومی تند تند صحبت میکنه اصلا     نمی فهمم چی مگه! دوباره نگاش میکنم، میگه عزیزم.. جوابمو ندادیا پایه ای...!!!! تازه دوزاریه کجم می افته!!!!!

میگم نگهدار احمق! می خوام پیاده بشم.  میگه:دوست داری پیاده شو اما در قفله!!!! میکوبم به شیشه...صدام قطع شده.. چرا نمی تونم داد بزنم...؟! اشکم سرا زیر میشه...یخ کردم...گوشم سوت میکشه... با مشت میکوبم به شیشه..ماشین کناری منو می بینه می پیچه جلوی راننده، اون قفلو باز میکنه میگه گمشو برو..درو باز میکنم و پیاده میشم.اون گاز میده و میره.

پاهام جونی نداره..با صورت میخورم زمین..درد تو سرم ، تو پاهام، می پیچه.با صدایی به خودم میام..خانم خانم خوبین؟ خانم خانم صدامو میشنوی ؟ صورتمو بلند میکنم.. بینیم تیر میکشه.. با زحمت بلند میشم ،چهره ء مردو میبینم .یاد  اون راننده ی بی شعور می افتم.. با تمام وجود داد میزنم:  گمشووووووووووووووو..!  بیچاره مرده با تعجب عقب عقب میره و میگه به درک.. برو بمیر..!

دور و برمو نگاه میکنم،تقریبا نزدیک خونه ام. راه می افتم. مثل بچه ها چونم می لرزه با بغض به آسمون نگاه میکنم..میگم خداااااا حواست به من هست؟؟؟!!تو بامنی مگه نه؟!

اما من تنهام...

***

خونه:

میرسم خونه، زنگ میزنم ، در باز میشه، میرم تو . مادرم نشسته، تا منو می بینه وحشت زده میگه چی شده؟!!.. نگاش میکنم و هیچی نمی گم. خواهرم میاد تو اطاقم جریانو براش میگم، اونم میره برای پدر و مادرو برادرم تعریف میکنه، برادرم میاد تو اطاقم، با جذبه نگام میکنه و میگه نمی تونستی بگی بیام دنبالت؟! با تنفر به چشماش خیره می شم !! خودش از نگاهم خوند که منظورم چیه!!! سرشو انداخت پایین و رفت بیرون!

میرم  جلوی آینه خودمو نگاه میکنم...داغووووون..رد اشکام با صورت خاکیم یه جاده گلی رو درست کرده..! چشمای سبزم  به قرمزی میزنه! رو تخت دراز میکشم ..به خانواده ی روشن فکری که دارم فکر میکنم ..به اونا که هوا مو دارن..!

اما من تنهام... تنهام...تنهام...تنهام...!