هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........
هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........

می ترسم حالا امشب که تولدته بخوای به خوابم بیای،من به یادت بیدار نشسته باشم !!!



دخترک

از زور دلتنگی ،

در خودش غرق شد......

جنازه اش را آب آورد کناره ی همان خیابان بالایی.


یک جفت سنجاق پروانه ای کهنه هم به سرش بود که ،

که..دلش میخواست تو... تو خریده باشی.. عزیز ِ لعنتی !!