هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........
هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........

تو بزن...تبر بزن...!!!

چیلیک شماره9:


پی نوشت: اونجا که میگه: ....آخرین ضربه رو محکمتر بزن...آخرین ضربه رو محکمتر بزن...آخرین ضربه رو محکمتر بزن...

مرور..مرور..مرور..مرور..مرور..مرور.............



تنهایی یعنی:

آنقدر یک

خاطره را

مرور کنی

که نخ

نخ

نخ

نخ

نخ

ن

خ

خ

خ

خ

.

.

.

.

.

نما

شود!

یه سقف به وسعت حسرتهام...


فک کنم اینو قبلنم گفتم اما خب دلم میخواد دوباره و سه باره بلکم صد باره به شکلای مختلف با زبونای مختلف بگم که دلم میخواد یه خونه از خودم داشته باشم.

یه خونه که حالش مربع باشه چون از حال مستطیلی خوشم نمیاد..دلم میخواد خونه ی من دوتا اطاق خواب داشته باشه.. دیوارای اطاقاشو کاغذ دیواری کنم که عکس تیکه های کوچیک ابر باشه...اطاقی که پنجره داشته باشه!!! پرده ی یکی از اطاقامو زرد لیمویی بزنم یکی رو نارنجی جیغ ..دلم میخواد خونه ام آفتاب گیر باشه ..آشپز خونه اش کمی کوچیک باشه در عوض سرویس بهداشتیش زیبا و بزرگ باشه..!

دلم خونه ای میخواد که برا خود خودم باشه خونه ای که با فرشای سرمه ای و پرده های حریر سپید...با مبل های چرمی بنفش بادمجونی..دلم میخواد دائم مهمون دعوت کنم مهمونای دلی..که جونمو قربونشون کنم..

گوشه ای از حال یه بالش قرمز لاکی بذارم که گاهی مهمونم یه لم بده و من براش چای دارچین بیارم..که اون چای رو جرعه جرعه بنوشه و برام خاطره ها رو شخم بزنه...

که گاهی که حوصله ام سر رفت روی زمین دراز بکشم و یه کاسه تخمه آفتاب گردون کنار دستم باشه و تا چار صب فیلم فارسی ببینم مثلن شب یلدا یا هامون..سنتوری..درباره الی..سالاد فصل....

که کل خونه ام رو پر کنم از شمعهای رنگی رنگی بعد رویه صندلی راحتی بشینم چشمامو ببندمو گلچهره ی شجریان روگوش کنم تا نیمه شب و بی صدا گریه کنم...

که گاهی آشپزی کنم مثلن کباب تابه ای درس کنم روش سماق بپاشم که عطرش همسایه هامو مست کنه!..

که صبای جمعه پاشم یه دوشی بگیرم و بعد نیمروی  یک نفره ی! توپ درست کنم و همزمان بلند بلند.. یه نیمرویی من بسازم چل ستون چل پنجره رو بخونم..!!

که یه دیوار رو پر کنم از قاب عکس اونایی که دوستشون دارم و گاهی یه ساعت زل بزنم بهشون بعد خاطره مرور کنم .

که دامن کوتاه صورتی گلدار بپوشم و..حریق سبز و یه جعبه ی جواهر اِبی رو بذارم و باهاش جلوی اون قابا تا خود صبح برقصم و برقصم و برقصم! شهرام شپره ام حتی جواب میده برا وختایی که میخوام یادم بره یادم بره...یادم بره...!


دلم خونه ای میخواد که تو اون کسی منتظرم نباشه...ولی من.......من....

که برای خودم باشه................


در آمد و رفت....

شاعر میگه:

هر کسی از ظن خود شد یارمن...واز درون من نجست اسرار من....اینو شنیدی که؟!

حالا من میگم:

هر کسی آن ظن خود را گفت و رفت...ماتمی بر سینه ام بنهاد و رفت...

آن کسی که زود آمد و رفت ...سینه ی زخمی ما را تفت و رفت...