هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........
هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........

سقف !

گرچه خشتی از تو را حتی به رویا هم ...ندارم..!

زیر سقف آشناییهات..می خواهم بمانم.. .


کنج این دیوار شد شونه ای برای سرم..


دلم می خواد الان پاشم از خونه بزنم بیرون. تو این سرما و نم نم بارون برم..برم..نمیدونم تاکجا..فقط برم..برم تا رها بشم..
نمیدونم چرا این سردی هوا از حرارت داغی که رو دلم مونده کم نمی کنه..
حالا که نمیتونم از خونه برم بیرون میرم تو کوچه پس کوچه های بلاگستان تا پیدا کنم جایی رو که دلم آروم بگیره..آره..همین جا خوبه..
 ''اینجا'' رو دوس دارم..اینجا مث کنج دیوار یه خونه ی قدیمی تو خیابونای طهرون می مونه ، که بغلش یه پیر مرد دلی نشسته کنار یه پیتی که توش آتیش روشن کرده و داره نی میزنه و سوز سازش جیگر می سوزونه..
چشمش که به من می افته زل میزنه تو چشاموووو می خونه تا آخرش،که من ـ لامصصب چمه!
با سر اشاره میکنه به تیکه سنگ کنار آتیش که یعنی بشین..و من میشینم روی سنگ،زانوهامو بقل میکنم و زل میزنم تو آتیش..چشمام از اشک تار میشه..گلوم بغضی میشه..
 پیر مرد، دلی نی میزنه و با سکوتش میگه..میگه هرچیزی که لازمه تا یه آدم داغون آروم بشه..!
 اون می نوازه و میگه: بخون
میگم: آخه..من که..
چشماشو محکم فشار میده رو هم و میگه: بخووون..
و من زمزمه میکنم با بغض...با درد..با دل..

گلچهره مپرس...

گلچهره مپرس کان نغمه سرا، از تو چرا جدا شد
گلچهره مپرس پروانه ی تو ، بی تو کجا رها شد
مپرس .....
مپرس .....
مرنجان دلت را خدا را..
رها کن غمت را رها کن..
مخور غم ..... مخور غم نگارا 
مخور غم...... مخور غم نگارا
گلچهره مپرس.....آن نغمه سرا از تو چرا جدا شد
 
مپرس ......
مپرس ......!!