هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........
هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........

سوی چشام..



دیدی چی شد..حالا چیکار کنم..؟ چطور تحملش کنم ؟ همیشه ازش متنفر بودم..از بچگی همیشه بدم میومد ازش..مث قفس می مونه..مث زنجیر..مث حصار..مث مانع..


نگو که زیادی دارم بزرگش میکنم..


خب ازش بدم میاد.دیگه..!محدودم می کنه..دست و پا گیره..زیادیه..همیشه از این محدود کننده ها متنفر بوده و هستم. بیشتر ِسر دردای این روزام به خاطر اون بوده شایدم به خاطر نبودنش!..بی ریخت بد قواره! 


من که خجالتی نبودم..از وقتی با منه خجالت میکشم..سرخ میشم..داغ میشم..جسارتمو از دست دادم..نمی تونم مستقیم تو چشمای کسی نگاه کنم.


یه هفته اس دارم گریه میکنم که نباشه..اما فهمیدم گریه هام دلیل بودنشه!!دلیل موندنش.. مجبوره که باشه..خودم رفتم گشتم پیداش کردم..مجبورم که باهاش بسازم، باهاش اخت بشم، بهش عادت کنم..خودم احتیاج به مواظبت دارم اونوخت باید همش مواظب اون باشم! لعنتی دست از سرم..نه..دست از چشمام بر دار!


دیدی گفتم، آخر یه روز این گریه ها.. سوی چشامو می بره..!!


وین سر شوریده باز آید به سامان؟


بالاخره تصمیم نهایی رو گرفتم.خیلی وخته که دارم به این موضوع فکر میکنم..از هممه ی جوانب هم سنجیدمش..پی همه ی حرف و حدیثا و اتفاقا رو هم به تنم مالیدم! خودمو آماده کردم برا این اتفاق بزرگ.سکوت دیگه بسسه.این همه تحمل برا چی؟ برا کی؟!

این اولین بار نیست که تو همچین موقعیتی قرار میگیرم..باید کفش آهنی بپوشم.باید یه کسایی رو یه چیزایی رو یه حسایی رو تو وجودم خفه کنم..بکشم..نیست و نابود کنم، بعد یه کسایی رو یه چیزایی رو یه حسایی رو زنده کنم بهشون جون بدم.. باید تر و خشکشون کنم هواشونو داشته باشم..

میخوام خودم دست خودمو بگیرم..میخوام خودم بشم سایه! خودم بشم تکیه گاه..


خسته شدم از بس همیشه من به این و اون خط دادم اما خودم موندم ته خط!! خسته شدم از بس راهو به دیگرون نشون دادمو خودم موندم ته چاه! خسته شدم از بس قلاب گرفتم براشون و اونا پاشونو گذاشتن رو شونه هام، بعد رو سرم رفتن و بعد رسیدن به جایی که قرار بود!!و من موندمو حسرت و حسرت..


نمیگم میخوام شاخ غولو بشکنم اما میخوام رنگ و لعاب بدم به اوضاع و احوالم..تصمیمم جدیه استارت اولو زدم..

از وختی دیدم استارت اول موفقیت آمیز بود، جون گرفتم..انگاری یه نوری داره اون دورای دلم سو سو میزنه..


دعا کنید همه چی جور بشه تصمیم گرفتم مستقل بشم و تنها زندگی کنم.










برو خودتو اصلاح کن!


یه بچه ی خوب باید..

یه دختر خوب باید..

یه دانش آموز خوب باید..

یه دوست خوب باید..

یه کارمند خوب باید..

یه همکار خوب باید..

یه شهروند خوب باید..

یه بلاگر خوب باید..!!

یه زن خوب باید..

یه زن خوب باید..


یه زن خوب باید..باید..باید..باید..


بابا من نمی خوام این جوری خوب باشم..


نمی خوام مدل تو خوب باشم..


نمی خوام  زن باشم!!!..


نیستم!!!..


بابا خسته شدم از این همه نصیحت..


خسته شدم از این همه باید و نباید..


خسته شدم از این همه قانون مسخره که به دست خود ما آدما نوشته شده.


خسته شدم..خسته شدم..خسته شدم.......

قایم موشک


یادش بخیر....

بچه که بودیم،قایم موشک بازی می کردیم.

همیشه به من می گفتند تو چشم بگذار.. تا که نبینمشان!

بعد همه قایم می شدند..

من می گشتم..


چه زود پیدایشان می کردم.


حالا که بزرگ شدیم،باز قایم موشک بازی می کنیم..

باز به من می گویند تو..تو..چشم بگذار! دیگر چشم نمی گذارم تا که ببینمشان!

باز...باز همه قایم می شوند..


اما هرچه می گردم پیدایشان نمی کنم!


چقدر..

چقدر..

چقدر گم شده دارم!!..........