هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........
هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........

خداحافظ حسرتهای لعنتی ام


امروز آخرین قسط وکیلم رو ریختم به حسابش..این ۲۰۰ هزار تومن رو با جون و دل پرداخت کردم!

سال ۸۹ هم تموم شد..

خداحافظ دهه ی هشتاد ِ لعنتی! خداحافظ یک دهه بی کسی..خداحافظ جوونی فنا شده ام.. خداحافظ شادی های زود گذرم..خداحافظ زخمای عمیق و سطحی ام! خداحافظ عاشقی های یک سره و همیشه زنده ام! خداحافظ احساسات جوشانم..خداحافظ حسرتهای لعنتی ام!..خداحافظ دربه دری..خداحافظ همه ی نامرد هایی که زخماتون هنوز رو پاره های تنم مونده..خداحافظ نگاهای سنگینی که تو دادگاه و کلاتری ها و کوچه و خیابونا سایه به سایه با من بودید!..خداحافظ همه ی علایقی که به لجن کشیده شد.. خداحافظ چشمای همیشه منتظرم..خداحافظ نعره  های بی صدام..خداحافظ اشکایی که از سوز دلم به گونه هام ریخت و دیده نشد.. خداحافظ خنده هایی که خشکید رو لبام و دیده نشد..خداحافظ نفرتی که هیچ وخت نذاشتم از هیچ احدی که تو دلم شعله بکشه..خداحافظ کنایه هایی که مثل داغ رو  دیوار دلم  حک شدید..خداحافظ بغضایی که هر ثانیه با من بزرگو بزرگتر میشید.خدا حافظ تجربه های تلخ و زود هنگام..


و سلام به  دهه ی نود..دهه ای که معلوم نیست باشم یا نه..که اصلن مهم نیست که باشم یا نه!

 امیدوارم سال نو سال سلامتی و آرامش و عشق و آزادی و عدالت باشه برای هممه ی شما که برام عزیزید. دوستتون دارم.هر بدی ازم دیدید به بزرگی و معرفت خودتون منو ببخشید.. اگه یه نقطه ی روشن تو تاریکی این دهه دیده بشه اون نقطه روشن دوستای خوبیه که تو بلاگستان نصیبم شدند. زنده باشید.


آخرین پست دهه ی هشتاد رو تقدیم میکنم به داداشی عزیزم ( محسن باقر لو ) که منشاء همه ی این رفاقتها و دوستیهای زلاله.


این حس آزادی، اینجا نمی ارزه زندون بی‌ دیوار ، سلول بی‌ مرزه


پنج روز مونده تا بهار...بیست روز تعطیلم و این یعنی فاجعه..! گندشون بزنن،با این همه تعطیلی چه غلطی بکنم؟!

بیست شبانه روز باید بچپم تو این خونه ی لعنتی باید این همه روز خفه خون بگیرم.. نمی خوام برام تز بدی که بشین کتاب بخون، بشین فیلم ببین.. برو پارک ورزش، برو سینما ، برو قبرستون! هیچ کاریش نمیشه کرد.. یعنی مجبورم به خاطر آرامش و اعصاب خودمم شده بگن بمیر بمیرم..تحمل کردن فامیلایی که فقط سالی یه بار حالتو میپرسن تحمل جمله های کیلیشه ای مسخره ! تحمل نگاهای سنگین و سوالای بیجا! ، تحمل حرفای صد تا یه غاز و پوچ ! نه نت دارم که با وب گردی خودمو سرگرم کنم نه تفریح، نه آسایش، حالم بهم میخوره از این عید..

به کی بگم بابا این خونه برام قفسه، این اطاق تاریک بی پنجره یه سلول انفرادی برام!

برا اولین بار دلم برای عمو آقای مدیر عامل بد اخلاق..برای همکارام برای صدای زنگ تلفنا..برای فکس و پرینتر و کامپیوتر و میز کار نازم تنگ میشه! دلم برای اون آشپزخونه ی کوچولوی تنگ و تاریکِ پُر خاطره تنگ میشه!

دلم برای.. برای..اون رو برو..همون روبرو..!! تنگ میشه..

 کاش یه مسافرت جور بشه یعنی میشه؟!یعنی میشه؟!

پی پیشنهاد نوشت:عنوان این پست از ترانه ی سلول بی مرز داریوش انتخاب شده.من از داریوش خوشم نمیاد اما بعضی از ترانه های این آلبومش خیلی به دلم نشست پیشنهاد میکنم گوش کنید.


تو این میخونه ها خسته ی دردم..به دمبالِ......



از کنار هر دیوار که رد میشم میبینم نوشته:عزیزم دوستت دارم.


زیرش می نویسم: خب منم دوست دارم عزیز!!



دستای خالیم


داداشی محسن  تبریک دستای خالی منو به سخاوت قلب دریایی ات بپذیر.

تولد زیبات ، لمس بودنت مبارک عزیز.