هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........
هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........

اینجا ایستگاه آخر نیست رفیق..


می خواستم بنویسم از محسن محمدپور..

از لک لکی که الان معلوم نیست این روزا رو بلندای کدوم وبلاگ نشسته!..که انقد سایه اش سنگین شده!

از پری و تقی و محسن و نقی..که الان تو این زمستون لعنتی و هوای ابری ِدلگیر، دستاشونو قفل کردن به میله های یخ زده ی پنجره اتاق و زل زدن به کلاغ سیاهی که رو درخت کاج نشته و یک سره قار قار میکنه و جیک نمی زنن !

می خواستم بگم از رج به رج تار وپودِ دل نوشته های رفیقی که معلوم نیست چرا دلش قرار نداره.. معلوم نیس چی ته دلشو شخم زده که هم خودش اینجوری بهم ریخته و هم مارو محروم کرده از زلال نوشتهاش؟!

می خواستم این عکسو بفرستم برا وبلاگ عکسداستان و بگم رفیق ، چنتا داستان از عمق این نگاه میشه بیرون کشید؟! رد این نگاه و که دنبال میکنم همیشه یه چیزی چنگ میندازه تو دلم... 

می خواستم بگم من اگه دیگه ننویسم به هیچ جای دنیا بر نمی خوره اما تو که ننویسی بلاگستان بی نصیب میشه از یه دنیا حرف نگفته و نوشته های بکر.

می خواستم بگم به خدا اینجا ایستگاه آخر نیست رفیق..

می خواستم بگم..

چی بگم ؟! هرچی بگم زر مفته!

 یک هفته است زل میزنم به این عکس اما انگشتام موقع نوشتن لال میشن!..

آدمهای باغچه ی ذهنم



شاید خیلی به نظر مسخره و خنده دار بیاد اما نمی دونم چرا همیشه تو اولین برخوردم با یه آدم تو ذهنم اونو به شکل یه میوه یا سبزی میبینم!

مثلن اولین بار که شوهر دوستم فرشته رو با اون موهای بورش دیدم حس کردم یه بلال روبهرومه!.. یا ثمانه رو که میبینم با اون موهای افشون و صورت کوچولوش یاد پیازچه می افتم.. بابام مث ازگیل!  مامانم مث پیازه!خواهرم مث هلو قربونش بشم، داداشم با اون لُپاش مث پرتقال تامسونه! زینب با اون شیکمش مث هندونه محبوبی! پسر خالم علیرضا با اون قدش مث خیار چمبر! مریم ترین عزیز دلم مث توت فرنگی می مونه.!.داداشی رو میبینم یاد بهارنارنج با اون عطر مست کنند اش می افتم.بابایی کیامهر مث سیب گلابِ،مامانی مهربان مث آلبالو می مونه عزیز دلم، آقای محسن محمد پور تابلو ِ مث خرمالو!، ایرن جونم شبیه لیمو شیرین ، آقای عباس  منو یاد به میندازه. داداشی حمید مث تربچه اس عزیز. داداشی وحید مث گیلاس ِ. آقای حامد شبیه شفتالو ِ، محبوب جونم رو میبینم یاد گوجه سبز میافتم . عمه زری شبیه انگور یاقوتیه! آجی الهه مث برگ ریحون ِقربونش برم. آقای مهدی(پژوم)مث گندم. مامان بزرگم مث رطب شیرینه.آقای رئیس ترکیب صورت و موهاش شبیه آناناس ِ، معاونش مث هویج! حسابدارمون شبیه سیب زمینی پشندی! نگهبان شرکت مث شلغم ِ! دختر کوچولوی همسایه مون مغز کاهو! پوریا (نسکافه) مث پسته ی خندونه. عمو آلن مث دونه ی اناره.. مامانگار شیرین مث زرد آلو . نیما جان شبیه کیشمیشه!

خب آدما یه وختایی تو ذهنم این شکلی ظاهر میشن! ووووواااای حالا معلوم نیس من تو ذهن دیگرون چه شکلیم!!

 راستی یه چیز دیگه ام یادم اومد من با اشیا هم ارتباط برقرار می کنم و نسبت بهشون یه حسایی دارم.. یه جوری با اشیاء برخورد میکنم انگار زنده هستن! 

مثلن وختی ظرفای شسته شده ی کفی رو میخوام آب بکشم باید به ترتیبی که شرو کردم تمومش کنم یعنی اگه اول قاشق چنگال و بعد بشقابو بعد لیوانو بعد قابلمه رو شستم دوباره از قاشق شرو میکنم به آب کشی چون فک میکنم قاشق طفلی این همه تو صف وایساده الان نوبت اونه نه نوبت بشقاب خان! که دیر اومده میخواد زود شسته بشه بره!!


یا وختی یه کفش نو میخرم کفش کهنه مو واکس میزنم تمیز میکنم میذارم بیرون بعد کلی قربون صدقه اش میرم تا منو ببخشه که مجبورم ازش جدابشم و بابت اون همه روز که به من لطف کرده و پابه پام هممه جا اومده و نق نزده ازش تشکر می کنم!

یا وختی رفتم خرید و ده تا کیسه دستمه یه هو تو این هیرو ویر بند کیفم پاره میشه فحش اقوام نزدیک و اعضای بدن میدم به کیف ِ وخت نشناسم !! بعد تا یه ماه زندونیش میکنم زیر تختم!!

اکثرا برای وسایلی که دارم اسم میذارم و با اون اسم صداشون می کنم..همیشه صدای اعتراض یا قدر دانی شونو می شنوم..خلاصه اینکه علاوه بر آدما اجسامو جاندارای طرافمم دوس دارم و همیشه هواشونو دارم..

پی عذر خواهی نوشت: تو رو خخدا ناراحت نشین که گفتم شما رو شبیه کدوم میوه میبینم..به جون هیشکی! بی منظور بود.شما ها تاج سر من هستید قربونتون بشم الهی.

دست ور دار لعنتی!



این روزا دلم هزارتا سودا یه سر داره    به غم بگید دست از سر من ور داره !!



عروسک قشنگ من قرمز پوشیده..



نمیدونم سه سالم بود یا چار سال همین حدودا بود..یه روز دم دمای ظهر حوصلم سر رفته بود رفتم تو اطاقم یه سری از اسباب بازی هامو برداشتم بردم تو حیاط که خاله بازی کنم..خب خاله بازی هزار تا دنگ و فنگ داشت همین طور الکی نمی شد که..! یکی باید مامان می شد یکی بابا یکی خاله یکی بچه..خوراکی و وسایل آشپز خونه لازم داشتیم..خلاصه بازی مفصلی بود..!

خب من همه چی رو حاضر کردم ، فقط خاله و بابا کم داشتم! رفتم در خونه ی دوستم سمیرا می خواستم زنگ بزنم قدم نمی رسید برا همین همیشه یه چوب بلند داشتم که باهاش زنگ میزدم!

زنگ زدم فردس خانم مامان سمیرا گفت بله؟ گفتم خاله به سمیرا بگین بیاد دم در..سمیرا اومد گفتم:سمیر میای خاله بازی؟ گفت آره بذار از مامانم اجازه بگیرم گفتم سمیر عروسکتم بیاریا گفت: باشه تو ام حنا رو بیار..(حنا عروسک خوشگلی بود.چشماش سبز بود مژه های بلند داشت که باز و بسته میشد.یه پیرهن مخملی قرمزم تنش بود که مامانم براش دوخته بود.حنا رو خاله ام از اینگیلیس! برام آورده بود) گفتم:عروسکمو آوردم ، تا سمیرا اومد حرف بزنه داداشش حسین اومد جلو در و گفت: منم بابا می شم! گفتم نه تو خیلی بزرگی بابا که انقدری نمی شه! گفت: نه منم میام!!  ( فک کنم حسین اون وختا 13-14 سالش بود) بالاخره با اسرار ما رو راضی کرد بیاد تو بازی..همون اولای بازی بود که نمی دونم سر چی چی با هم دعوامون شد.

حسین عروسک منو ور داشت و در رفت! منم گریه کنون دمبالش می دویدم...سمیرا هم داد میزد حسییین ِ بی شششوووور حنا رو پس بده..حسیییین به خخدا با هات قهر می کنم..حسییین به بابا میگم چیکار کردی!! وایسااااا......منم زار می زدمااا!


حسین رفت تو خونه درم بست، بعداز چند دقیقه حنا رو پرت کرد تو کوچه...چشمتون روز بد نبینه عروسک خوشگلم داغون شده بود. تمام صورتشو ماژیکی کرده بود..دستاشم کنده بود..

منو سمیرا شُکه شده بودیم..یادم نمیاد بعدش چی شد اما مامانم میگه اون شب تا صب تو تب می سوختم..

من هیچ وخت نفهمیدم چرا اون پسر خرس گنده این بلا رو سر عروسکم آورد یادمم نمیاد که سمیرا حنا رو چیکار کرد..حتا نمیدونم چرا دیگه هیچ وخت حسین رو ندیدم.

بعد از اون جریان یه عالمه عروسک برام خریدن اما هیچ کدوم برا من حنا نمی شه..

دیشب باز خواب حنا رو دیدم.من و سمیرا نشسته بودیم بالا سرش داشتیم گریه میکردیم و شعر عروسک قشنگ منو براش میخوندیم..حسینم داشت هر هررررر می خندید لعنتی!

من آدم کینه ای نیستم اما این حرکت حسین بی شعور هیچ وخت از ذهنم پاک نمی شه! کابوس داغون شدن حنا هم ول کن من نیست که نیست..