می خواستم بنویسم از محسن محمدپور..
از لک لکی که الان معلوم نیست این روزا رو بلندای کدوم وبلاگ نشسته!..که انقد سایه اش سنگین شده!
از پری و تقی و محسن و نقی..که الان تو این زمستون لعنتی و هوای ابری ِدلگیر، دستاشونو قفل کردن به میله های یخ زده ی پنجره اتاق و زل زدن به کلاغ سیاهی که رو درخت کاج نشته و یک سره قار قار میکنه و جیک نمی زنن !
می خواستم بگم از رج به رج تار وپودِ دل نوشته های رفیقی که معلوم نیست چرا دلش قرار نداره.. معلوم نیس چی ته دلشو شخم زده که هم خودش اینجوری بهم ریخته و هم مارو محروم کرده از زلال نوشتهاش؟!می خواستم این عکسو بفرستم برا وبلاگ عکسداستان و بگم رفیق ، چنتا داستان از عمق این نگاه میشه بیرون کشید؟! رد این نگاه و که دنبال میکنم همیشه یه چیزی چنگ میندازه تو دلم...
می خواستم بگم من اگه دیگه ننویسم به هیچ جای دنیا بر نمی خوره اما تو که ننویسی بلاگستان بی نصیب میشه از یه دنیا حرف نگفته و نوشته های بکر.
می خواستم بگم به خدا اینجا ایستگاه آخر نیست رفیق..
می خواستم بگم..
چی بگم ؟! هرچی بگم زر مفته!
یک هفته است زل میزنم به این عکس اما انگشتام موقع نوشتن لال میشن!..
...حرف دل مارو زدی هیشکی جان...
...جای محسن محمدپور و نوشته هاش با هیچی پر نمیشه..
...اما اگه دیدیش بگو بی خداحافظی رفیق..؟؟؟!!!
چند روزه که واسه هیچکدوم از بچه ها کامنت نذاشم و شدم مخاطب خاموش ... اما دلم نیامد این پست شما کامنت نذارم ...
دلم برای محسن محمد پور تنگ شده ... همین !
من که ایشونو نمی شناسم اما حتمن خیلی عزیز بودن و جای خالیشون خیلی احساس شده که این متنو نوشتی عزیزم
امیدوارم که برگردن و منم سعادت آشنایی با ایشونو پیدا کنم
جاتون خالی پیش پایشما اشتم با محسن حرف می زم
خب هر آدمی یه وتاییدلش میگیره ومیزون نیس دیگه
خدا رو شکر محس حالش بد نیس
فقط یه کم سرش شلوغه
اونم بزودی حل میشه ایشالا
حقیقتش کسی به من نگفت و اطلاع نداد که تو واسه من پست گذاشتی و وقتی اومدم اینجا دیدم که چقدر عکس ِ طرف آشناس..
آخر خط بودن و به ایستگاه آخر رسیدن همیشه بد نیس...
روزا که بگذره و شب به روز تبدیل بشه و بالعکس و یه عروسی و زبونم لال یه عزا بیاد و بره کی یادش میمونه که ما کی بودیم و کی هستیم؟
میدونی من دنیای واقعی رو ترجیح میدم..همه چیز واقعیش بهتره..
شاید همین الان ، شاید یه روزی شایدم هیچوقت من تو یه جایی بنویسم و تو بخونیش در صورتیکه ندونی نویسنده اون نوشته منم...و این منو بیشتر خوشحال میکنه که تو در اون حالت از نوشته هام لذت ببری..
در ضمن بازم دمت محبوب و تو گرم که این چند روز بهم اس ام اس دادین و حالی از محسن و تقی و نقی پرسیدین...
هیچکی و هیشکی هیچوقت پشت هیچ پنجره ای اسیر نمیمونه...
ای کاش حرف کیامهر درست بود و محسن فقط سرش شلوغ بود..ای کاش.....
خوش حالم که کنارشم.به خاطر خودم.چون حداقل من تنها کسی هستم که هنوز محسن از تقی و نقی براش میگه...بدون نقی و تقی زندگی سخته خیلی....
حیفه یکی مث محسن ننویسه
ولی حتمن اینجوری براش بهتره دیگه ...
و اینکه مرامتو ... حالم از خودم بهم خورد ... جددیا ...
آره منم دلم از این مسوزه که حیفه آقای محسن ننویسه
تورو خدا اینجوری نگو..
تو خیلی ماهی هیشکی جونم ... دمت گرم
و اینکه من معتقدم که محسن باید حتما بنویسه مخصوصا اون خرمالو رو که یه جوری عمیق تا ته تهای وجود آدم رخنه می کنه ... من هم خیلی ناراحتم از اینکه نمی نویسه ... از اینکه غمگینه ... برای خودش هم نوشتم که اگه یکی مثل من ننویسه به هیچ جای هستی بر نمی خوره ، ولی محسن باید بنویسه ، چون تأثیرگذار می نویسه و قلمش قدرتمنده ... اما خوب حتما اون چیزایی که تو کامنتش گفته براش مهم تره و اونطوری که من شناختمش ، آدمی نیست که همین طوری و الکی وبلاگاشو بسته باشه ... ولی امیدوارم فقط بنویسه ... همون طوری که خودش گفته ... کاش بنویسه و ما هم بخونیمش ، حالا یا بدونیم که اینو محسن نوشته یا ندونیم ... فقط بنویسه ...
و خوش به حال ایرن که تنها کسیه که با نقی و تقی و محسن زندگی میکنه ... ازشون می شنوه .... و از احوالاتشون با خبره ... من که خیلی دلم براشون تنگه ... خیلی ...
باید دید دلیلشون چیه و به نظرشون حترام گذاشت.
دلیلشون هرچی که هست محترمه. من فقط دلم تنگه برا نوشته هاشون و حسرت میخورم برا یه دنیا حرف نگفته ای که پشت سد دلشون امبار شده.
سلام هیشکی بانو ، راستش زیاد پستهاشون رو نخوندم ولی همون چندتا پست که خوندم هم حرفهایی داشت که ناب بود . کاش ... ! هرجا که هست خوش و سالم باشه !
دروووود
شما به مهمونی وبلاگی هفت سین ها دعوت شدید
برای اطلاع از تاریخ و شرکت در مهمونی به
marzbanname.blogsky.com
پست (( مهمونی هفت سین ها )) مراجعه کنید
لطفا به دیگران هم اطلاع بدین
.
.
مهمونی منتظریمااااااا