هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........
هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........

خیس ـ خیسم




سرنوشــــت :
روزگار با ما خوب « تا » نکرد...
امّا...
ما را خوب « تا » کرد...!!!!
...
پی احوال نوشت:
 تب دارم..
داغم..

اما
آرومم آروم.........

...
آخر نوشت :
دیروز تنگ غروب به من ثابت شد..
رنگین کمون پاداش اوناییه که
تا آخرین قطره زیر بارون می مونن

رفیق بی کلک بابک !


آخرین بار قبل از سفر مهربان بهم زنگ زد گفت: بچه ها دارن میان خونه مون میخوایم برا محبوب جشن تولد بگیریم خودش خبرنداره..تو ام بیا خوش می گذره منم که هلاک این مهمونی های وبلاگی و این دور هم جمع شدنای گرم و صمیمی و خاکی ام..با کمال میل قبول کردم..شب خیلی خوبی بود کلی گفتیم و خندیدیم و عکس گرفتیم آخر مهمونی دیدیم که کیامهر پکر شده و تو خودشه ، گفت وبلاگم  ( اسمشو نبر )شده ! همه یه جورایی ناراحت شدن اما کیامهرو دل داری میدادن و میگفتن اولن همه دیگه ( اسمشو نبر شکن! ) دارن دومن اینجا نشد یه جای دیگه بنویس مهم نیس.. کیامهر حرف نمیزد.. اما خب سخته دیگه فک کن یه شب وسط یه مهمونی توپ بین رفیقات نشستی گل میگی گل میشنوفی! یهو یه عده از خدا بی خبر بیان مثلن اساسای خونه تو بریزن تو خیابون و تو مجبور بشی به فکر یه خونه ی دیگه باشی برا من یکی که خیلی سخته...

اما خب تو دنیای مجازی که کسی به کسی تعهدی نداده هر وخت دلشون بخواد گند میزنن به همه چیز و خدافظ...

 وختی از سفر برگشتم دیدم هنو خبری از وبلاگ کیامهر نیست به خدا تو این چند روز حس می کردم گم شدم تو بلاگستان سرگردون و بی هدف گه گاه به وبلاگ بچه ها سر می زدم حال و حوصله نداشتم..همش منتظر بودم از یکی بشنوم که کیامهر وبلاگ جدید زده اما خبری نبود تا امروز صب تو لیست گوگل ریدر داداشی محسن دیدم نوشته جوگیریات بابک اسحاقی!! خشکم زد هم خوشحال شدم هم بغضم گرفت هم دلم تنگید...

بابک عزیز یکی از صاف ترین و مهربون ترین آدمایی ِ که تو زندگیم دیدم..تو هر موقعیتی که بودم چه موقع رفتن و برگشتن از سفر چه روزی که تو یه مسئله ای شکست خوردم یا از موضوعی خیلی خوشحال بودم با مناسبت و بی مناسبت اولین کسی که به یادم هست و بهم زنگ میزنه بابک ِ . همیشه هر مهمونی یا مسافرت وبلاگی که بخوایم بریم  مث ِ بچه ی اوشین که دائم رو کولش بود منو با خودشون میبرن..کلن آویزون و چترم

اون همیشه مث یه برادر واقعی هوامو داره و دلواپسمه..و راهنماییم میکنه منم با جون و دل گوش میکنم .هر چقدر از محبت ، خوش قلبی ، مهمون نوازیش و مرامش بگم کم گفتم..انقدر که همه میدونن من بابایی صداش میکنم بارها گفتم که دلم میخواست اون بابام بود و مهربان عزیز مامانم..

هر وخت که با مهربان می بینمش از صمیم قلبم با بند بند وجودم از خدا میخوام تا ابد عشق و زندگی زیباشون مستدام و سرشار از سلامتی و سعادت و آرامش و آرامش وآرامش باشه.


خلاصه همه این روضه ها رو خوندم که بگم امروز یه کوچولو دلم گرفت که انقدر دیر متوجه شدم  بابایی بابک این رفیق ِ بی کلک وبلاگ جدید زده و من بی اطلاع بودم اما خب من که مهم نیستم مهم بودن و موندن دوباره ی بابک عزیز ِ ..

اصن بابک اسحاقی که فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.. و اون متعلق به امثال من هم هست . فقط خود بابک است که بین دوستانش فرقی نمیگذارد ... !

فی الواقع بابایی بابک اِند لطافت ، اند بخشش ، اند بی خیال شدن ، اند ِ بزرگواری و اند 

"رفاقت " است ... رفیق خوب و بامرام همه چیزش رو پای رفاقت میدهد .



پی تشکر نوشت 1: ممنون از همه دوستای عزیز که دل دادن به پست قبلی من و پا به پام تا آخر این خاطره ی ماندنی و همیشه جاوید باهام اومدن و تو شادیم شریک شدن.

پی تشکر نوشت 2 : یه تشکر ویژه هم دارم از مهشید عزیزم همسر ابی جان که برام تو فیس بوک کامنت گذاشته بودن و این پست رو خونده بودن و کلی به من لطف داشتن این کامنت خیلی برام ارزش داشت و بین همه ی کامنتا خدااا بود کلی خوشحال شدم .

پی دلتنگی! نوشت : همین! ...........................................

من اشکاتو پاک می کنم..من اشکاتو پاک می کنم...

سلام

من برگشتم..

جای همگی خالی...انقدر این سفر هیجان انگیز..و زیبا بود که نمیدونم از کجا شروع کنم و چی بگم...!

روز اول و دوم ازمیر بودیم یه شهر ساحلی و صنعتی تو این دو روز خیلی بهم خوش نگذشت چون مجبور بودیم 10 ساعت تو سمینار و نمایشگاه باشیم..خیلی خسته کننده بود..

اما روز سوم رفتیم آنتالیا

آنتالیا شهر زیبای ساحلی تو  ترکیه اس اما به خدا انقدر تو شمال ایران جاذبه و دیدنی هست که آنتالیا جلوش مثل پشه اس! تنها فرقش زیبایی و زلالی ِ دریای مدیترانه و آزادی ِ ! که تو کشور ما نیست..همین..



روز سوم یعنی یکشنبه 13 شهریور..صب از خواب پاشدم و آماده رفتن شدم...به اتفاق دو تا از دوستام رفتیم به  کُنی آلتی...سالن آچیک هاوا محل برگذاری کنسرت ابی !...هدف اصلی من تو این سفر..

ساعت 11 صب بعد از کلی گشتن و پرس و جو بالاخره سالن رو پیدا کردیم یه استادیوم سه هزار نفره وسط یه باغ بزرگ...در باز بود یواشکی وارد باغ شدیم...خبری نبود پرنده پر نمی زد...من بودم و صندلی های خالی و اون درختای بلند و صدای قار قار کلاغای از همه جا بی خبر!...


و انتظار شروع شد ...نفسم بالا نمیومد..ثانیه ها به اندازه ی هزار سال می گذشت چون سالن کنار ساحل بود هوا شرجی و گرم...صد بار از پله های سالن بالا و پائین رفتم...



چشم انتظاری چقدر سخته خدا...بغض داشت خفه ام میکرد نمیدونم چرا انقدر حالم بد بود ...استرس داشت قلبمو از جا می کند...تمام جریانات زندگیم مث یه فیلم با دور تند از جلو چشمام رد میشد با هر خاطره یکی از آهنگهای ابی تو مغزم تکرار میشد..سر گیجه و تهوع داشتم چشمام جلوی پامو نمی دید...راه می رفتم شعر میخوندم داد میزدم گریه میکردم دلم می خواست به ابی بگم اومدم خدا رو ببینم اومدم به خدا بگم.. یه وختی ام برا ما بذار و بشین پای درد دل و بد بختی ما..

چشمم به در باغ خشک شده بود  تا ساعت 4:30 بعد از ظهر تو برق آفتاب فقط راه رفتم...یه هو به ذهنم رسید که همه تو کنسرت یه آهنگ در خواست می کنن ..خب چی میشه  بگم یه ترانه ام برا دل من بخونه؟!..برا همین..یه کاغذ برداشتم و نوشتم..

ابی عزیز سلام من مونا! هستم از تهران..و.....

آخر نامه نوشتم خواهش میکنم برا همه ی تنهایی ها و بی کسی هام بخون که:

کی اشکاتو پاک میکنه شبا که غصه داری... دست رو موهات کی میکشه وختی منو نداری....


نوازنده ها یکی یکی اومدن بعد شرو کردن به تمرین آهنگ ها نمیدونید چقد هیجان انگیز بود منو دوستم و شوهرش یه مسابقه برا خودمون اجرا کردیم..حدس میزدیم که این آهنگ برا کدوم ترانه اس! خیلی لذت بخش بود...من تنها رو برو شون نشسته بودم و با هر آهنگ بلند بلند می خوندم و گریه می کردم خود نوازنده ها هم تعجب کرده بودن مدیر مسئول کنسرتم اومده بود حال خراب منو که دید هیچی نگفت..وگر نه باید بیرونم میکرد چون ورود به اونجا قبل از کنسرت ممنوع بود.


 

چند دقیقه بعد شوهر دوستم داد زد ابی ابی اومد.... من نفهمیدم چطور دوربینو دادم به دوستم و دویدم به طرفش...



فکر کردم اگه یهو بپرم بغلش خیلی ضایع اس! برا همین فکر کردم که باید به  احترام وجود نازنینش به احترام عظمتش و هنرمندیش تا کمر خم شد و تعظیمش کردم ، سرمو که بلند کردم دیدم اونم خم شده...وووااای خدای من آقای صدا سلطان ِ بی چون و چرای صدا جلوی من خم شده بود! از شرمندگی مُردم! تازه چشمم به چشمش افتاد..شکه شدم دست انداختم دور گردنش و صد بار بوسیدمش قلبم تند تند میزد..سرمو گذاشتم رو شونه اش انگاری سرم رو شونه ی خود ِ خدا بود!! آروم شد این دلم.. گفتم باورم نمیشه که شما رو می بینم..گفت کی اومدی؟ گفتم از ساعت 11 گفت جدی میگی؟ ممنونم آخه چرا خودتو به زحمت انداختی قربونت برم ؟!...صداش چقدر گرم و دلنشین بود...گفتم شما خیلی مردی شما خیلی بزرگی خدا شما رو برا ما نگه داره گفت: مرسی عزیز دلم ..



من باید برم ساند چک( محل تمرین و چک کردن میکروفن و باندها) بعد از ساند چک می بینمت...

بعد رفت رو استیج...با نوازنده ها سلام و احوال پرسی کردو  شرو کرد به تمرین چندتا آهنگ..

آهنگ عاشقانه..نوازش اون دائم می خندید...با ماها شوخی می کرد..باورم نمیشه یه مرد شصدو چند ساله انقدر سر حال و انرژیک باشه!!....



ده پونزده تا از دوستان صمیمی ابی هم اونجا بودن و عکس و فیلم می گرفتن..اما به خدا برای من عکس و امضا انقدرا هم اهمیت نداشت مهم این بود که خودشو ببینم وجلوش تعظیم منم همین..

ساند چک  تموم شد و ابی جان به سمت بیرون حرکت کرد که با ماها عکس بندازه به یه خانم که اونجا بود گفت شما مونا! هستید؟ گفت نه بقیه بچه ها به من اشاره کردن...من داشتم گریه می کردم...دستام جون نداشت که عکس بگیرم..رفتم جلو گفتم بله من مونا هستم که با شما تلفنی صحبت کرده بودم..گفت پس چرا زود تر نگفتی؟ بیا چندتا عکس بگیریم..وااای باورم نمی شد ابی بگه که میخواد با من عکس بگیره رفتم جلو و اون نامه رو بهش دادم و گفتم بخونیدش ، گفت حتما می خونمش بعد چند تا عکس گرفتیم و اون به سمت ماشینش حرکت کرد...تو مسیر با همه خوش و بش میکرد انگار که هزار ساله ما رو میشناسه...آخه مگه میشه یه نفر انقدر بزرگ باشه و انقدر بی ریا باشه!!!! ...بعد گفت قربون تک تکتون بشم تو کنسرت می بینمتون و رفت...

تا ساعت 8 بال بال زدم اول کنسرت آرش بود تمام مدت روی صندلی نشسته بودم بالا پائین پریدن و هیجان دیگران برام مسخره بود!....سالن  زیاد پر نشده بود...نصف بیشتر مردم وسط برنامه یک صدا ابی رو صدا می کردن خود آرش هم کلی از ابی جان تشکر کرد..

تا اینکه ابی اومد رو صحنه...همه از جاشون کنده شدن پشت سرمو نگاه کردم استادیوم لبریز از هواداراش بود...همه یه صدا میگفتن ابی..ابی..ابی...بعدا گفتن 4500 نفر برا کنسرت ابی اومده بودن..

مثل شیر وارد صحنه شد..باریتم آهنگ می رقصید و می اومد .. دیگه هیشکی رو پاهاش بند نبود..هیشکی....



ابی یکی یکی ترانه های زیبا رو میخوند و مردمو به هیجان می آورد...همه تا می تونستن می زدن..می رقصیدن.. گریه میکردن..." نمیدونم چرا نمیتونم حس و حال خودمو اونجوری که باید بگم.."

تا اینکه نشست روی صندلی و با یه حالت محزون گفت: امروز نامه ای به دست من رسید که با خوندنش هم متاسف شدم هم متاثر...این ترانه رو تقدیم میکنم به....مونا...امیدوارم که مونا قربون شکلت عزیزم.....دیگه نفهمیدم چی گفت با همه وجود داد میزدم و گریه میکردم و ابی رو صدا میزدم...

چون بیلط من vip1 بود ردیف اول بودم...خودمو به زور رسوندم به استیج ، ابی...تو چشمام نگاه می کرد و می خوند....




کی اشکاتو پاک میکنه
شبا که غصه داری
دست رو موهات کی میکشه
وقتی منو نداری

شونه کی 
مرهم هق هقت میشه دوباره
از کی بهونه میگیری
شبای بی ستاره

برگ ریزونای پاییز
کی چشم به رات نشسته
از جلو پات جمع میکنه
برگای زرد و خسته

کی منتظر میمونه
حتی شبای یلدا
تا خنده رو لبات بیاد
شب برسه به فردا

کی از سرود بارون
قصه برات میسازه
از عاشقی میخونه
وقتی که راه درازه

کی از ستاره بارون 
چشماشو هم میذاره
نکنه ستاره ای بیاد 

یاد تو رو نیاره.....

کی اشکاتو پاک می کنه....

آخرش گفت : من اشکاتو پاک میکنم....من اشکاتو پاک میکنم....من اشکاتو پاک میکنم....

دیگه رمق نداشتم تا اخر کنسرت مست ِ مست ! با شور و هیجان می خوندمو می رقصیدم ...


فردای اون روز رفتم هتلی که ابی جان اونجا بود به کمک و لطف فرشید پسرش تونستم دوباره ببینمش ، با هم صحبت کردیم ..راجبه خودم ..راجبه اون نامه و حس و حالم و..عزیز ِ لعنتیم !! و کنسرت...خیلی ازش تشکر کردم برا همه لطفی که به من داشت و به سختی ازش خدافظی کردم و اون دوبار خیلی قرص و محکم گفت:

به امید دیدار به زودی...


پی عذر خواهی نوشت: ببخشید که اونجوری باید نتونستم از حس و حالم بگم..هنوز گیجم هنوز مستم...تو پستای بعدی بیشتر راجبه خود آنتالیا براتون می نویسم اگه حوصله شو داشته باشید..

وقتی میای قشنگترین پیرهنتو تنت کن.. تاج سر سروریتو سرت کن



شاید به نظر خیلیا مسخره باشه اما به نظر من این سفر از لحاظ کمی و کیفی فوق العاده اس! حالا برام دس نگیرید که منظورت از کیفی و کمی چیه و اینا! ...اما اونایی که در جریان هستن میدونن که این یه سفر از هممه لحاظ هیجان انگیز و البته خاطره انگیزه ...

از خدا ممنونم که اول دهن ما رو مورد عنایت قرار داد بعد رضایت داد که مشرف بشیم به این کشور ( ترکیه دیگه!) خدا قسمت بکنه خدا قسمت بکنه برای شمام ایشالا..( با صدای شماعی زاده بخونید)

از قرار معلوم اول میریم آنتالیا کنسرت ابی جان که یکشنبه اس و بعد استانبول و اِزمیر برای سمینار و بازدید از چند تا کارخونه و نمایشگاه و..

بامداد جمعه پروازه و جمعه ی آینده برمیگردم...

ببخشید که یه ذره عقده ای بازی در آوردم و اینا اما این سفر واقعا خاصه دعا کنید خوش بگذره و اگه قسمت بود و خدا گذاشت! سالم برم و برگردم (حالا برنگشتم و موندگارشدمم بهتر والااا..)

هوای خونه مو داشته باشید...قربون همه تون برم دلم براتون تنگیده میشه هزارتاااا...


باز دوباره استرس افتاد به جونم از هواپیما خیلی می ترسم....

فهلن خدابس!