هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........
هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........

عروسک قشنگ من قرمز پوشیده..



نمیدونم سه سالم بود یا چار سال همین حدودا بود..یه روز دم دمای ظهر حوصلم سر رفته بود رفتم تو اطاقم یه سری از اسباب بازی هامو برداشتم بردم تو حیاط که خاله بازی کنم..خب خاله بازی هزار تا دنگ و فنگ داشت همین طور الکی نمی شد که..! یکی باید مامان می شد یکی بابا یکی خاله یکی بچه..خوراکی و وسایل آشپز خونه لازم داشتیم..خلاصه بازی مفصلی بود..!

خب من همه چی رو حاضر کردم ، فقط خاله و بابا کم داشتم! رفتم در خونه ی دوستم سمیرا می خواستم زنگ بزنم قدم نمی رسید برا همین همیشه یه چوب بلند داشتم که باهاش زنگ میزدم!

زنگ زدم فردس خانم مامان سمیرا گفت بله؟ گفتم خاله به سمیرا بگین بیاد دم در..سمیرا اومد گفتم:سمیر میای خاله بازی؟ گفت آره بذار از مامانم اجازه بگیرم گفتم سمیر عروسکتم بیاریا گفت: باشه تو ام حنا رو بیار..(حنا عروسک خوشگلی بود.چشماش سبز بود مژه های بلند داشت که باز و بسته میشد.یه پیرهن مخملی قرمزم تنش بود که مامانم براش دوخته بود.حنا رو خاله ام از اینگیلیس! برام آورده بود) گفتم:عروسکمو آوردم ، تا سمیرا اومد حرف بزنه داداشش حسین اومد جلو در و گفت: منم بابا می شم! گفتم نه تو خیلی بزرگی بابا که انقدری نمی شه! گفت: نه منم میام!!  ( فک کنم حسین اون وختا 13-14 سالش بود) بالاخره با اسرار ما رو راضی کرد بیاد تو بازی..همون اولای بازی بود که نمی دونم سر چی چی با هم دعوامون شد.

حسین عروسک منو ور داشت و در رفت! منم گریه کنون دمبالش می دویدم...سمیرا هم داد میزد حسییین ِ بی شششوووور حنا رو پس بده..حسیییین به خخدا با هات قهر می کنم..حسییین به بابا میگم چیکار کردی!! وایسااااا......منم زار می زدمااا!


حسین رفت تو خونه درم بست، بعداز چند دقیقه حنا رو پرت کرد تو کوچه...چشمتون روز بد نبینه عروسک خوشگلم داغون شده بود. تمام صورتشو ماژیکی کرده بود..دستاشم کنده بود..

منو سمیرا شُکه شده بودیم..یادم نمیاد بعدش چی شد اما مامانم میگه اون شب تا صب تو تب می سوختم..

من هیچ وخت نفهمیدم چرا اون پسر خرس گنده این بلا رو سر عروسکم آورد یادمم نمیاد که سمیرا حنا رو چیکار کرد..حتا نمیدونم چرا دیگه هیچ وخت حسین رو ندیدم.

بعد از اون جریان یه عالمه عروسک برام خریدن اما هیچ کدوم برا من حنا نمی شه..

دیشب باز خواب حنا رو دیدم.من و سمیرا نشسته بودیم بالا سرش داشتیم گریه میکردیم و شعر عروسک قشنگ منو براش میخوندیم..حسینم داشت هر هررررر می خندید لعنتی!

من آدم کینه ای نیستم اما این حرکت حسین بی شعور هیچ وخت از ذهنم پاک نمی شه! کابوس داغون شدن حنا هم ول کن من نیست که نیست..

نظرات 19 + ارسال نظر
مهدی پژوم شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 04:56 ب.ظ http://mahdipejom.blogfa.com

سلام دوست...
همین واگویه ها شاید سبب دفع غم شود...

هیشکی! شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 05:04 ب.ظ

سلام عزیز..چه عجب از این وراااا؟!


این کامنت شما الان سبب دفع غم شد...

کیانا شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 08:01 ب.ظ http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

الهی نازیییییییییییی
منم از این بلاها سرم اومده ،درکت میکنم غم خیلی بزرگیه
اکشال نداره

سرافرازمون کن، یه سریم به ما بزن

چشم میام ختمتتون

وروجک شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 08:52 ب.ظ http://jighestan.blogfa.com

اخیییییییییییییی
من یاد عروسک خودم افتادم
می دونی چرا تا صب تو تب سوختی؟اخه ما دخترا احساساتی که به عروسکامون داریم طوریه که واقعا احساس می کنیم بچمونه من یه عروسک دارم عاشقشم یعنی حاضرم وقتی یه بچه میاد خونمون انگشت تو فلان جام بکنه اما دست به این بچم نزنه وقتی می بینمش دلم براش غش میره کلا تو خونه ی ما یه طوری با این رفتار میشه که انگار واقعا این نوه شونه برا همین جونمون در میره برای این فسقلی تازه براش لباس عیدم مامانم دوخته

منم یه عروسک دارم دقیقن مث تو هممه ی فامیل عاششقشن یه روز عکسشو میندازم میذارم تو وبلاگم..اما هیشکی برا من حنا نمی شه..

آلن شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 09:07 ب.ظ

اتفاق خیلی بدی برات افتاده هیشکی.
اینو خیلی جدی میگم.

همچین اتفاقی برای منم افتاده. ولی مسببش خودم بودم.
من و خاهرم وقتی بچه بودیم از توی مجله ها ؛ عکس حیوونا رو جمع میکردیم. کلی عکس جمع شده بود.
یه روز که با خاهرم دعوام شد ؛ زدم همه شو پاره کردم.
اون شب خاهرم خیلی گریه کرد.
ولی من مثل یه وحشی تمام عیار به پاره کردن عکسا ادامه دادم.
نه من و نه خاهرم ؛ هیچ وقت اون روز رو فراموش نمی کنیم.

البته من هیچ وقت کابوس اون روز رو ندیدم.
ولی همیشه یادآوری اون روز مزه تلخی برام داره.

عمو آقای آلن چه بد جنسی بودیاااا چطور دلت اومد؟!

کرگدن شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 09:35 ب.ظ

باید ببینی توو ذهنش چی میگذشته ...

نمی دونم واللا..تو ذهنش کرم داشته کرم آسکاریس

وروجک شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 10:02 ب.ظ http://jighestan.blogfa.com

شک نکن سادیسم داشته کرگدن خان

پاییز بلند شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 10:52 ب.ظ http://www.paizeeboland.blogsky.com

دروووووووووووووووووووووووووووووووووود

این پسره روانی دچار مازوخیسم یا اسکیزوفرنی حاد بوده... اگه من بچچه محلتون بودم میرفتم میزدمش

به به درود به خودت

دمت گرم که این قدر با مرامی..

پاییز بلند شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 10:56 ب.ظ http://www.paizeeboland.blogsky.com

نمردیم و ئاسه یه بارم که شده کامنتمون اینجا غیب نشد...

نمردیم واسه یه بارم شده کامنت شما رو رویت کردیم

مهربان شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 11:25 ب.ظ http://mehrabanam.blogsky.com

عجب آدم بی شعوری بوده
عزیزم من هم کم از این بی شعورها به پستم نخورده تو بچه گیم..
و برعکس تو من کاملا کینه ای ام



خودم یه حنا برات می خرم که دیگه خواب نبینی

الهی قربون تو برم من که این قد مهربونی جیگرم

عاطی شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 11:39 ب.ظ http://parvaze67.blogfa.com

سلام .
آره هیشکی جون گاهی بعضی اتفاقا هیچوقت از ذهن آدم پاک نمیشن . اینم برای تو تو اون سن و سال اتفاق سختی بوده خب . چه خواب غمناکی بخصوص با اون آهنگ صحنه عروسک قشنگه من .

سلام به روی ماهت.
آره من همیشه از این خوابا می بینم..خودم نمی خوام اما این کابوس ولم نمی کنه..

الهه شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 11:42 ب.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

بگذر آجی...دیگه فکرش رو نکن...صدمه ی روحی ای که یه بچه تو اون سن میبینه کنج ذهنش میمونه...و شاید هیچوقت هم یادش نیاد و خیلی احساسات و عواطفش تحت تاثیر همون اتفاق باشه...حالا خوبه که تو یادت میاد این اتفاق رو...از ذهنت بندازش بیرون عزیزم...
من خیلی زود میگذرم از همه چی...شاید چون مامان همیشه عروسکا و اسباب بازیام رو بذل و بخشش میکرد حتی اگر من راضی نبودم!واسه همین از دست دادن رو خوب یاد گرفتم...

من که بهش فکر نمی کنم آجی..اما واو به واو خاطرات بچگیم یادمه..من به ذهنم کاری ندارم خودش چسبیده به ذهنم..

الهی بمیرم چرا آخه؟ چقد این مادر پدرا خودخواهن

مینا یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 11:07 ق.ظ http://www.nabze-baran.mihanblog.com

سلام دوست من .

مطالبت رو خوندم . قشنگ بودن توصیف حس و حالت . اما غم عجیبی تو نوشته هاته .

دوست داشتی به منم سر بزن

سلام خانم.
لطف داری.
حتما سر میزنم

hoseyn یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 03:11 ب.ظ

hello !sorry
Please sorry
Take it easy & bye

هللو

مامانگار یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 03:55 ب.ظ

بی خیال عزیز..
..تو خوبی هیشکی جان ؟!

خوبم

بابای آرتاخان یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 06:54 ب.ظ

عروسک برای دختر بچه ها مثل بچه شون می مونه . تو اون روز حالت مادری رو داشتی که بچه ش رو از دست داده

نمیدونم شاید اینجوری بوده

قآصدکツ یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 11:04 ب.ظ http://originlife.blogfa.com

نیومدی . . .مجبور شدم دوباره بیام
چقد دلم برای بچه گیام تنگ شده

کجا نیومدم..

مجتبی دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 01:14 ق.ظ http://shahzadde.blogsky.com/

چی بگم والا؟

ماهی تنگ بلور دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 10:39 ب.ظ http://parspalace.persianblog.ir/

جیگرم کباب شد بابا
میگن بزرگ میشی یادت میره!!!پس یادمون نمیره نه؟

خدا نکنه عزیز
دروغ میگن یادمون نمیره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد