هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........
هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........

نا کجا آباد ِ دلم


همه ی کارمندای بخش اداری رفتن.. همه جا پر شده از یه سکوت ِ مرگ بار..چشمام خیره شدن به اون روبرو..به همون روبرو....!خودم اینجام اما فکرم داره میره..داره میره به..به نمیدونم کجاااا...


ساعت نمیدونم چنده اصلن مهم نیست که چنده دیر یا زود رسیدن دیگه چه فرقی میکنه..حالا که قرار به بی قراریه و نرسیدن..به درک که هوا تاریکه و دیر شده!! برای چی و برای کی باید عجله کنم؟ هوم؟

کنار اتوبان منتظر تاکسی می مونم..ده تا کامیون و تریلی رد میشه یه دونه ماشین شخصی یا تاکسی..حوصله ندارم صبر کنم..راه می افتم..سرد شده..بارونم با من میاد که بریم به..به نمیدونم کجاااا...


سرم درد رو داره می زایه انگار! شقیقه ام داره منفجر میشه..شونه ی سمت چپم بد تیر میکشه..چشمام تارمیبینه گوشام فقط صدای بوق مکرر میشنوه...یه تاکسی کنارم نگه میداره..راننده یه پیر مرده که یه کلاه مثل عرق چین رو سرشه..میگه بیا بالا دخترم خیس شدی..سوار میشم..می پرسه:تنهایی؟ میگم آره..میگه:از کجا اومدی ؟ میگم: نمی دونم! میگه: کس و کار داری؟ میگم؟ اوممممم کسی رو...نه.. اما کار آره دارم؟!


میگه همراه داری ؟ میگم: نه..رفت ..رفت..با تعجب میگه کجا؟: میگم: به..به نمی دونم کجااا..

میخنده میگه: منظورم مبایل بود دخترم...بعد بلند بلند می خنده...میگه:کجا برسونمت؟ میگم: به..به نمیدونم کجاااا...


با انگشتم رو بخار شیشه یه آدمک میکشم..یه آدمک خندون...


راننده ضبتو روشن میکنه سی دی هایده رو گذاشته که می خونه: مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنهههه... غم با من زاده شده منو رها نمی کنه..منو رها نمی کنهههه.....


من یه آه میکشم..فقط یه آه...آدمک روی شیشه گریه میکنه..اشکای اون و منو آسمونو پیرمرد هم زمان سرازیر میشه..میریزه تاااا...تااا نمیدونم کجاااا....!!!

آغوشتو.. به غیر من.. به روی هیشکی وا نکن !!...


سلام قربونتون برم سلام عزیزای دلم..


من از سفر برگشتم.جای همه تون خالی خیلی خوش گذشت..دلم برا تک تکتون تنگ شده بود.


خیلی فکر کردم که از کجا شروو کنم و چی بگم...


از هیجان و ترس و لذت پرواز..یا از مشهد و راننده ها و فروشندهای بی انصافش؟!


از تنهایی و گریه های مکررم یا از حرم و زیارت و تسویه حساب و درد دل شبانه و تاااا خود صب پیاده راه رفتنام؟!


از دیدن نیما و سیروس و مامان نگارو یه دنیاااااااااا صفا و مهربونی و مهمون نوازیشون بگم یا از تیکه دلی که پیششون جا موند و اشکای بیصدام موقع خداحافظی که هیچ کدومشون ندیدن؟!


زیبا ترین و هیجان انگیز ترین لحظه ی این سفر وختی بود که یهو تو دلم خالی شد..ضربان قلبم بی شمار! چشمامو که باز کردم خودمو تو بغل خدا دیدم!

آغوش لاجوردیشو که برام باز کرد دیگه هیچی نفهمیدم..! بگذریم شرح دادن این حس و حال واقعن برام سخته بهتره که همینطور بکر بمونه..نه؟!


پی عکس نوشت:


یکی بود..یکی نبود..


یکی نبود..


یکی نبود..!!


زیر گنبد کبود، غیر از خدا هیشکس نبود!...


گنبد کبود که میگن این بود..شایدم آغوش کبود !