هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........
هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........

رهگذر



صبح روزی پشت در می آید و...من نیستم

قصه ی دنیا به سر می آید و...من نیستم

یک نفر دلواپسم، این پا و آن پا می شود

کاری از من بلکه بر می آید و... من نیستم

 خوابی یا بیدار ؟ باز هم در می زنند

نامه هایم از سفر میآید و... من نیستم

 در خیابان، در اطاقم ، روی کاغذ پشت میز 

شعر تازه آنقدر می آید و...من نیستم

بعد ها  وقتی که تنها خاطراتم مانده است 

عشق چون یک رهگذر... می آید و... من نیستم...

هر چه من می آمدم تا نبش کوچه، او... نبود

روزی  آخر یک نفر می آید و... من نیستم!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد