هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........
هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........

دخملم سودی

وختی پدر و مادرم  مزدوج شدن منو بعد از کلی نذر ونیاز و اینا تو اون روز میمون! به ززززور از خدا گرفتن اونم بعد از 12 سااال ینی من 12 سال گفتم نمیخوام به دنیا بیام اما اینا لج کردن منو کشوندن تو این دنیای خراب شده ...نتیجه اشم این شد که می بینید...کلن گند زدن...بی خیال دل و دماغ غر زدن ندارم.

همیشه میگم کاش میشد آدم از اول خلقت انقدر اختیار داشت که همه چیو خودش انتخاب کنه مثلن بچه شو..پدر مادرش و ...

بچه که بودم خیلی عروسک و اسباب بازی داشتم از بس که از همون اول تنها بودم ..نمیدونم این عروسکای بینوای من چه هیزم تری به پدر خانومم! فروخته بودن که تا رفتم کلاس دوم ابتدائی یه روز همه ی این عروسکامو به جز دو سه تاشو ریخت تو یه گونی و نمیدونم کجا برد..اون روز من احساس مادری رو داشتم که بچچه هاشو ازش گرفتن..می فهمی چی میگم؟

هنوزم پدر خانوم و مادر خان ! جوابی برای این حرکت ندارن..انگاری من باید از اون به بعد می فهمیدم که به هیچی و هیچ کس نباید دل بست..

اون سالا گذشتن اما خاطره های لامصبشون از ذهن من که پاک نمیشه که نمیشه. الان 20 سال گذشته هنوز هر چن وخت یه بار تا یه عروسک بامزه می بینم برا خودم میخرم و کلی باهاش زندگی می کنم..

پارسال رفته بودم یه پاساژ که کلی اسباب بازی و عروسک داشت..از بین اون همه چشمم خورد به " سودی " نمیدونم اون منو انتخاب کرد یا من اونو ولی لبخند نازش خیلی به دلم نشست..خیلی سریع به فرزندی قبولش کردم! و اون شد عضوی از خونواده ی تک نفری من ! از اون روز همه جا و تو هر مسافرت همراهم بوده...خیلی نازه باهاش یه دنیایی دارم که واقعن قشنگ و جالبه...من و اون یه زبون خاص داریم که هیشکی نمی فهمه چی میگیم






حتی شبای یلدا...



امشب شب

تولدمه

از خدام

می خوام...

ازخدام می خوام..که....

شب برسه به فردا...


...

باور کنید  " این " فیلم یه دعا بود به خدا ! که برآورده شد به خداااا !!

...

پی نوشت : یه دنیا مچکرم از" بابک عزیز "برای این پست خوشجیلش!


و ممنونم بابت کامنتای پر محبت تون...مرسی که قشنگ ترین جشن تولد و برام گرفتید.


 

اَن در احوالات من !


ساعت کاری من تو این شرکت 8/5 صب تا 5 بعدازظهره.ساختمون شرکت تو یه جاده اس.من هر روز یه مسیر 2 ساعته رو باید برم و برگردم.ینی 6/5 تو تاریکی از خونه بیام بیرون عصر م 7/5  تقریبن میرسم خونه هر بارم 20 دقیقه تا نیم ساعت باید منتظر ماشین تو جاده وایسم .

اگر زبونم لال! بارون یا برفم بیاد که این تایم انتظار به 45 دقیقه هم میرسه!!!! اونم تو زمستون که هوا زود تاریک میشه.. ضمنن اینم بگم که باید هر ماشینی که نگه میداره رو آنالیز کنم ببینم طرف زور گیر و خفت کن و بی شرف و..نباشه !

همه ی همکارام ماشین دارن و مشکلات منو ندارن اما من هر روز درگیر یه مسئله ای هستم.

دیروز رفتم پیش معاون شرکت که با نبود آقای مدیر عامل خیر سرش یه جور رئیس حساب میشه و میگم: آقای الف میشه من بعدازظهر ساعت 4 برم خونه؟ رفت و آمد برا من به اندازه ی کافی مشکل هست ساعت 5 که از اینجا میرم واقعن سخته برام هوا کاملن تاریک میشه . تو این جاده که از هر 10 تا کامیون و تریلی یه دونه اش سواریه چرا من باید تا 5 سر کار باشم وختی از ساعت 4 بیکارم؟

بعد از این همه فک زدن  مرتیکه الاغ میگه قانون قانونه خانم و آقا ام نداره برا همه یکسانه همه مشکل دارن شمام از بقیه جدا نیستی کارمند این شرکتی...

من در حالی که همه ی تنم گُر گرفته از عصبانیت بغضم داره خفه ام می کنه میگم آخه سال قبل زمستون 4 تعطیل می شدم..اگه خانواده ی خودتونم کارمندتون بودن همین حرف و میزدین ؟ شما حاضرید خانم و دخترتون این ساعت کنار جاده منتظر ماشین باشه؟

یه کم مکث می کنه و بعد میگه :اون قانون پارسال بود این قانون امساله..

نمیدونم بهش چی بگم بدون یه کلمه حرف و بحث از اطاقش میام برون..یک ساعت مث مجسمه پشت میزم نشستم تا ساعت 5 کیفمو برداشتم و اومدم بیرون..

هوا برفی و تاریک بود..

داشتم خفه میشدم تا می تونستم داد زدم...هر چی فوش مررردونه! تو عمرم یاد گرفته بودمو  تقدیم هر چی نامرده کردمو پیاده به سمت سه راه ک.خ راه افتادم....

آذر ِ دلم ..تو این آذر

چیلیک شماره 6 :آذرِ دلم...



وقتی گفتی اندازه ی برگ درخت سیب
توی خونمون دوستت دارم

انقدر خوشحال شدم که

یادم رفت زمستونه..

...

پی نوشت: متن بالا برا من نیس.عکس بالا برا من هس.