هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........
هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........

یک مشت پول خُرد برای مُشتهات...



زنگ مدرسه رو که زدن مثل فشنگ از مدرسه زد بیرون از کوچه پس کوچه های باریک میونبر زد که به خونه برسه.
وختی رسید رو انگشتای پاش وایساد و به زحمت زنگ و فشار داد..بعد چن دقیقه مادرش درو باز کرد...
گفت: س..سَ..سلام!!!
مادر چادرشو به دندونش گرفته بود زیر لب..جواب سلامشو داد..
کیف مدرسه اش رو با عجله گوشه ای پرت کرد و سریع به سمت قُلک سفالی کوچیکی که روی تاقچه بود ، رفت .
همه خستگی روزش رو سر قُلک بیچاره خالی کرد . پولای خرد رو که هنوز با تیکه های قلک قاطی بود تو جیبش ریخت و با سرعت از خونه خارج شد .نفس زنون وارد مغازه شد .
با ذوق گفت : آ..آ..آقااا...بِ..ب..ببخشید آقا ! یِ..یِ..یه کمربند..م..ممی خواستم..آ..آخه ، آخه فردا.. تت..تولد پ..پ..پدرم ِ آقا...
فروشنده: به به . مبارک باشه . چه جوری باشه عزیزم؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای..خارجی یا ایرانی..؟
دخترک چند لحظه رف تو فکر..
بعد یواش زیر لب گفت: فَ..فَ..فرقی نمی کنه.. فقط دَ..دَ..دردش کم باشه...!!!


تو کیش و من ماتت شدم..


من از سفر برگشتم .جای همه تون خالی بود به خدا. این یکی از بهترین مسافرتهای عمرم بود.. هنوز محو آرامش و امنیت و زیبایی ِ این جزیره ام..انقدر که دلم میخواد برم و اونجا زندگی کنم...هر چقدر از زیبایی دریای نیلگون خلیج فارس بگم کم گفتم .اگه تا حالا نرفتین کیش یه برنامه جور کنید حتمن برید که ضرر نمی کنید منم ببرید پایه ام دوباره برم!
...
این بهترین عکسی بود که انداختم بقیه عکسا خصوصی می باشد

نظرات 31 + ارسال نظر
غرولند شنبه 30 مهر 1390 ساعت 01:44 ب.ظ http://arashaminzadeh.blogfa.com

این داستان چی بود ؟ بسیار زیبا بود . یعنی منظورم اینه که از کی بود ؟
چقدر تاثیرگذار بود . . . وحشتناکه . . . عمیقه

هیشکی ! شنبه 30 مهر 1390 ساعت 01:49 ب.ظ

از هیشکی

غرولند شنبه 30 مهر 1390 ساعت 05:54 ب.ظ http://arashaminzadeh.blogfa.com

دست مریزاد عالی بود

ممنون شما که استادین بگین خوبه باید خیلی به خودم امیدوار بشم...

آلن شنبه 30 مهر 1390 ساعت 08:42 ب.ظ

معرکه بود.
عالی بود.
محشر بود.
بی نظیر بود.
توپ بود.
فوق العاده بود.
و هزار تا چیز خوب دیگه بود.

وووووااااااااااای عمو آلن نگو اینا رو انقدا هم تعریفی نبودااااا

شما که از یه پست تعریف کنی دیگه باورم میشه بدک نیس.. ممنون عزیز..

آلن شنبه 30 مهر 1390 ساعت 08:44 ب.ظ

یه کاری میگم حتمن انجام بده.
پیگیری کن ببین کجا قراره یه مسابقه داستان کوتاه برگزار بشه.
اینو براشون بفرست.
به نظر من شانس برنده شدنت خیلی زیاده.
خیلی عالی بود داستانت.

بابا بی خیاااااااااااااااااال بعد اگه برنده شم برم مرحله ی بعد بگن یه داستان کوتاه دیگه بگو عین خر بمونم تو گل چی؟!!

بازم ممنون عمو..اگه به دل نشسته برا اینه که دلی نوشتم وگرنه من که بلد نیستم ..

فرشته شنبه 30 مهر 1390 ساعت 09:15 ب.ظ http://surusha.blogfa.com

ای وای...

چقدر خوب نوشتی اینو هیشکی جان...دردشو حس کردم...

قربانت خودمم هی میرم میام می خونمش

هاله بانو یکشنبه 1 آبان 1390 ساعت 12:27 ب.ظ http://halehsadeghi.blogsky.com/

ای جانممممممممم
هیشکی باور کن خط آخرش رو که خوندم دردم گرفت

کاش همه ی بابا ها اینجا رو می خوندن...و ...

آذرنوش یکشنبه 1 آبان 1390 ساعت 01:31 ب.ظ http://azar-noosh.blogfa.com

خیلی زیبا و دردناک بود

ببخش که ناراحتت کردم با این پستم

بهنام یکشنبه 1 آبان 1390 ساعت 01:51 ب.ظ http://www.delnevesht2011.blogfa.com

وااااااااااااای خدای من!
عجب چیزی نوشتی!
معرکه بود
فوق العاده بود!
بیچاره دخترک

خدا رو شکر خوش گذشته.. ایشالله ما هم بریم!

ممنون
خوشحالم که خوندی و خوشت اومد...

انشاالله همه گی باهم مشرف بشیم...

maral یکشنبه 1 آبان 1390 ساعت 02:10 ب.ظ

inam baray tamame babahaye bi kamarbande donya
rasti manam kamarband nadaram va maralam bekhatere sharayete jesmish hichvagh nemitoone baram kamarband bekhare.

آوا یکشنبه 1 آبان 1390 ساعت 04:09 ب.ظ

خیلی قشنگ بود این داستان ِ هیشکی
خیییییییییییییییییییییییییییییییییییلی
خیر مقدم بانو.....................
آره.......کیش واقعا زیباست
یاحق...

مرسی....
دلم میخواد بازم برم ذلم می خواد اونجا زندگی کنم...

Oomid Fix یکشنبه 1 آبان 1390 ساعت 06:47 ب.ظ http://fun-20.mihanblog.com

سلام خدمت دوست عزیز و گرامی
وب خوبی داری
با تبادل لینک موافقی؟
اگه موافقی منو با اسم "برترین سایت تفریحی" لینک کن و بهم بگو با چه اسمی لینکت کنم؟
راستی لینکم رو اول بزار منم لینکت رو اول میزارم
ممنون
تبادل بنر & لوگو هم انجام میشود
در صورت موافقت بهمون خبر بدهید

وانیا دوشنبه 2 آبان 1390 ساعت 12:15 ق.ظ http://BFHVANIYA.BLOGSKY.COM

محشرررررررررررر بود یه تاپ 10 واقعی
واقعا زیبا بود
خیلی خیلی زیاد زیبا بود

قربونت عزیز...انقدم تعریفی نیس آخه اصولی توش رعایت نشده...من که بلد نیستم مث شما خوب بنویسم.....
با این حال خوشحالم که خوندی و خوشت اومد...

سارا دوشنبه 2 آبان 1390 ساعت 09:20 ق.ظ http://www.takelarzan.blogsky.com

وای چقدر احساسات لطیف و قشنگی دارن این کوچولوها
آره کیش خیلییییییییییییی دوس دارم دوباره برم

اوهوم..بچه ها خیلی پاک و حساس و احساساتی و بی کینه هستن...

بیا با هم بریم من پایه ام اساسی

فرزانه دوشنبه 2 آبان 1390 ساعت 09:25 ق.ظ http://www.boloure-roya.blogfa.com

دیدن موضوع از این زاویه خیلی نو بود.
من هم کیش رو دوست می دارم. ایشاء الله امامش بطلبه خواهر جان

ممنونم عزیز....
ووووووووووووای کامنتت خیلی باحال بود ایشالا که امامش بطلبه...

فسیل دوشنبه 2 آبان 1390 ساعت 12:18 ب.ظ http://www.fosil.blogsky.com/

اینقدر قشنگ نوشتی که در اون کمربند رو هم احساس کردم
عالی بود

ببخشید اگه ناراحت شدی

نظر لطفته ....

مرضیه دوشنبه 2 آبان 1390 ساعت 07:35 ب.ظ http://www.bglife.blogsky.com

دلم خیلی گرفت.... برای مهربونی بچگی

قربون دلت بشم عزیز................
منم دلم گرفته..برا صافی و بی قل وقشی بچگی....

آندره سه‌شنبه 3 آبان 1390 ساعت 12:05 ق.ظ http://chekhov.blogfa.com/

با آلن موافقم.
این داستانت واقعا زیبا بود.

ممنون عزیز هر دوتون لطف دارین ....حالی به حالی شده بودم از دستم در رفت..

حسن آذری سه‌شنبه 3 آبان 1390 ساعت 04:19 ب.ظ http://sepidedamvalimoo.blogfa.com

سلام. یه کم برا دیدن این فیلم دیر شده ها!! هر چند خود من یه هفته زودتر از شما تونستم این فیلمو ببیم...
فکر کن در سوراخی یا لوله فاضلابی جایی رسیده ای به یه دیکتاتور که چهل سال سرمایه ی مملکتت رو، صرف خر کردن مردم سرزمینت کرده، خواهر و مادرو برادر و پدرت روجلوی چشات...
چیکارش می کنی؟ نه، خدا وکیلی چیکارش می کنی؟؟؟

جزیره سه‌شنبه 3 آبان 1390 ساعت 05:22 ب.ظ http://jaziretabrik.blogfa.com/

سلااااااااااااااااااااااااااااام
خط اخرت چقدر درد داشت.خیلی ی ی ی ی ی ی ی ی ،اصلا یهو یه شک عجیب به ادم وارد میشه ،تا حالا شده یکی بخواد بترسونت بعد وقتی میگه پخ ،یهو بپری؟ خط اخرت واسه من که اینجوری بود یهو پریدم.
ولی خیلی زیبا بود.عکس هم خیلی زیبا بود.

میگم این کامنتدونیت هم خیلی جالبه هاااااااااااااااااااینکه میگه اسمت چی بود عزیزم حس جالبیه فقط چرا شکلکا نصفه ان. چرا شکلم :دی نداری؟

سلام از ماس
ممنونم...چه جالب توصیف کردی داستانمو
من از تکراری بودن بدم میاد برا همین جمله های کلیشه ای رو عوض کردم
والا نمیدونم چرا آیکنام نصفه نیمه اس

بابک سه‌شنبه 3 آبان 1390 ساعت 10:09 ب.ظ http://cloudysky.blogsky.com

هنوز همچین بابائی هست یا بچه ای که بخواد واسه باباش کمر بند بخره؟!

آره هس مطمئن باش از این بچه ها زیاده از این بابا ها هم هس یه سر بزن تو حوادث روزنامه ها و سایتا زود پیداشون می کنی...

مهدی چهارشنبه 4 آبان 1390 ساعت 08:13 ق.ظ http://www.hangout.blogfa.com

داستان خوبی بود به خصوص بخش پایانی اش.
البته بیشتر می تواند یک خلاصه داستان کوتاه باشد. ماده اولیه خوبی را انتخاب کردی پس می توانی آن را به خوبی پرورش دهی و از آن یک داستان خوب درآوری. صد البته که ایرادات زبانی بر این نوشته وارد است.

اراد که فراوووون داره قربان ...ما که نویسنده نیستیم دلی چارتا خط می نویسیم دلمون آروم شه همین

سمیرا مامان دل آرام چهارشنبه 4 آبان 1390 ساعت 11:25 ق.ظ

وااااااااااااااای هیشکی جونم یه حال بدی شدم وقتی اینو خوندم

آخه چرا همچی میکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وووووووواااااااااااااااااااااااای عزیز شما اینجا رو می خونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوش اومدی به کلبه ی درویشی ما؟

ببخشید اگه ناراحتتون کردم

از خاک کمتریم چهارشنبه 4 آبان 1390 ساعت 02:47 ب.ظ http://dusty.blogsky.com/

نوشته کمربند دردش زیاد بود..جای هزارتا کمربند چرم درد داشت..

من شرمنده ام از این بابت اما واقعیته دیگه بعضی چیزا تو زندگی درد داره...باز خوبه این دردا رو حس می کنیم یه عده هستن که دردشون بی دردیه این حرفا رو درک نمی کنن..

سهبا جمعه 6 آبان 1390 ساعت 11:22 ق.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام .
اولش یه تشکر کنم از وانیا که باعث شد این داستان قشنگ رو بخونم . و بعد بیام تشکر ویژه از خودتون خانومی . محشر بود این داستان ...

دنیای بچه ها , دنیای فوق العاده ایه ! دنیایی که با کینه نسبتی نداره ...
ممنونم عزیز .

سلام
اولن که وانیا ی عزیز ما رو شرمنده کردن قربون شما هم بشیم ضمنن چشات محشر میخونه

آففرین حرف منم همین بود بچه ها انقد دلشون مث بزرگترا زنگار گرفته نیس که پر از کینه و نفرت باشه اونا زود می بخشن...اونا صافن عزیز...

ناشناس جمعه 6 آبان 1390 ساعت 12:19 ب.ظ

نظر نمیدونم چی بگم،یه حس بد از خوندن مطلب و یه تبریک به خاطر نوشتن این مطلب،درد را زیبا نوشتی،قلمت سبز بانو

منم دلم میخواست اون حس بدی که تو دل من بود و باعث شد این داستانک رو بنویسم..به دیگرانم منطقل بشه که همینم شد...هر چند شرمنده شدم اما خدا کنه همه مون دردمون بیاد از این درد...

راستی چرا ناشناس؟
چرا مهم نیست؟
به هر حال خوشحالم که بهم سر زدینو اینجا رو خوندین بازم تشیف بیارید ناشناس عزیز

[ بدون نام ] جمعه 6 آبان 1390 ساعت 06:14 ب.ظ

واااااااااااااااای

م . ح . م . د شنبه 7 آبان 1390 ساعت 07:43 ب.ظ

آففرین هیشکی بانو ... انصافن داستان عالی بود ...

از اونایی که آدمو بد تحت تاثیر قرار میده ... دمت گرم

قربون شما چه عجب یادی از ما کردین ! اراکیا همه شون بی معرفتن دیدم که میگم

ممنون عزیز...

م . ح . م . د شنبه 7 آبان 1390 ساعت 07:44 ب.ظ

در مورد کیش ... سال 86 یا 87 بود که رفتم کیش ...

فک کن ، 15 مرداد !!!! دقیقن وسط چلله ی تابستون ...

نمیدونم به خاطر حساسیت گرما بود ، چی بود اما زیاد باهاش حال نکردم ... اما غروبش ، به خصوص پیش کشتی یونانی فوق العاده هست ...

15 مردااااااااااااااااااد داغ شدم خدایی آخه پسر خوب اون موقع کی میره کیش...؟؟؟؟؟؟؟؟
همون برا گرما بوده وگرنه من که کیف کردم رفتم نه گرم بود نه شرجی
بیشتر کنار دریا بودم یا پیاده روی میکردم سکوت و آرامشش زنده ام کرد به خدا...کشتی یونانی و غروب خلیج فارسم که دیگه خدا بود...یه روزم از صب تا ظهر رو اسکله بودم....جای همه دوستا خالی بود خیلی خوش گذشت..

تیراژه دوشنبه 9 آبان 1390 ساعت 04:39 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

دلم ریخت ....
کی تموم میشه این خشونت ها
که دیگه از سوز واقعی بودن این جور داستانها دلمون آتیش نگیره؟
خیلی تلخ نوشتی ولی قلمت محشر بود

بمیرم الهی ببخش ناراحتت کردم
آره واقعی ِ هنوزم هستن پدر مادرایی احساس و عاطفه رو قاب کردن زدن به دیوار...
مرسی لطف داری عزیز..

ستاره پنج‌شنبه 12 آبان 1390 ساعت 06:46 ب.ظ http://ssetare.blogsky.com

اخی
چه دوس داشتنی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد