صد بار اومدم مث خیلیا برم یه وبلاگ دیگه بسازم و تو اون راحت بنویسم، اما نشد که نشد... باور کن دلم رضا نمیده...اینجا رو دوس دارم...اینجا پناهگاهمه...اینجا مث زیر پله ی خونه ی مامان جون اینا موقع قایم موشک دنج و دوس داشتنی ِ...اینجا مث زیر تختم با هممه ی اسباب بازی هام تنگ و نفس گیر و هیجان انگیزه...اینجا مث اطاقک روی پشت بوم مامان جون اینا کوچیک و پر از خاطره اس...خلاصه این که آقا دلم نمیاد بذارم برم تو یه خونه ی دیگه سفره ی دلمو پهن کنم...هر چند که دس پخت صاب خونه تعریفی نیست اما خب در خانه ی ما رونق اگر نیست صفا هست! قدم مهمونام با هر جور سلیقه ای که دارن رو چشمام...
ای بابا از اصل قصه دور شدم...کل این صغرا کبرا ( همون صغری کبری ِ شوما !) چیدنام برا این بود که بگم..
تا حالا شده بری در یخچالو باز کنی هیچی تو جا میوه ای نباشه و شیپیش توش ملق بزنه به جز مثلن یه سیب تو جا میوه ای ؟! سیبو با چه ذوقی بر میداری که یه گاز بزنی...می بینی یه طرفش گندیده ! فحشو میکشی به سیب و یخچال و اینا بعد میخوای بندازیش دور دلت نمیاد چون فقط یه ورش گندیده میخوای بذاریش تو یخچال می ترسی بقیه اش ام خراب بشه ضمنن هوس سیبم کردی!! خب چاره ای نیست جز اینکه یه چاقو برداری و اون تیکه گندیده رو ببری بندازی دور بعد سر فرصت بشینی بقیه ی سیبو با دل و جون بخوری...
بعضی خاطره ها از بعضی آدما.. یا بعضی از دلبستگی های ما حکم همین سیب گندیده رو دارن...هر چند که خوشایند دیگران نیست اما تو هنوز که هنوزه دلت میخواد قسمتای بدش رو بندازی دور قسمتای خوبشو برا خودت یادآوری کنی تا گُر گُر ِ دلت آروم بشه...
پس چشامو میبندم و فقط غرق میشم تو خاطرات خوش لعنتی..
با همه ی عشق و نفرتم میگم تولدت مبارک عزیز لعنتی....