برا اونی که نیست شماره 3 : امروز 4 مرداد ِ ، پارسال همچین روزی
داداشی محسن ( باقرلوی کبیر کرگدن سابق!) منو تشویق کرد که یه وبلاگ بزنم و توی وبلاگم که من بهش میگم
خونه و واقعن مث خونه خودم دوسش دارم درد دل کنم از روزمرهگی هام بگم...از دل تنگی ها و دل بستگی ها و غما و شادیا و هر مطلب دلی ِ دیگه..
سر در این خونه این جمله ی دکتر شریعتی رو نوشتم:
حرفهایی هست برای گفتن و حرفهایی نیز برای نگفتن و ارزش عمیق آدمها به اندازه همان حرفهایی ست که برای نگفتن دارند. اسم خودمم گذاشتم
هیشــکی! خب دلیلش این بود که خودمو در حد و اندازه ای نمی دیدم که اسم خودمو بذارم بلاگر! و اینکه خیلی از دوست و آشناهام تو بلاگستون و فیس بوک و.. هستن دلم میخواست حداقل اینجا رو خونه و حریم خودم بدونم و توش راحت حرف بزنم، دلیل دیگه ای نداشت..
کلن سبک زندگیم و فکرم با اومدن تو بلاگستان تغییر کرد و از این بابت خیلی خوشحالم.
از این طریق دوستای زیادی پیدا کردم که وجود هر کدومشون برا من یه نعمته..براهمه شون ارزش و احترام خاصی قائلم.
هیچ وخت تا این سن دوستایی به مهربونی و با صفایی شما نداشتم و از صمیم قلبم میگم که به هممه تون افتخار میکنم..قربون همه تون برم دست تک تک شما رو می بوسم و مرسی که منو تو جمعتون پذیرفتین..مرسی که تحملم می کنید.
قصد داشتم یه پست شاد بنویسم برا این روز که متوجه شدم "
مادر بزرگ "
کیامهر جان و
آلن عزیز به رحمت خدا رفتن ، روحشون شاد..به احترام این عزیزا سکوت می کنم..........
" لطفن فاتحه ای برای روح ملکوتی شون بخونید..." مرسی.
چیلیک شماره 4 : این عکس مادر بزرگ آقای
مهدی پژوم عزیز هست روحشون شاد.
سلام
اول؟
میبینم که اول شدم هیشکی جان!
این شعر بالا اینجا رو تصحیح کن عسیسم: تا قیامت دل من غصه میخواد نه تا قیانت...
بهت تبریک میگم بابت وبلاگت! انشالله باهم ۱۲۰ ساله بشین۱
برای مادربزرگ کیامهر و آلن عزیز هم خیلی ناراحت شدم. خداوند رحمتشون کنه!
تولد وبلاگت مبارک باشه هیشکی جان.
و خیلی خوشحالم که باهات آشنا شدم.
ممنون بابت اینکه از مادر بزرگم یاد کردی.
خدا ایشالا همه رفتگان رو بیامرزه ، بالاخص بابابزرگ نازنین تو رو .
ممنون عمو آلن نازنین ..من که کاری نکردم...چشام اشکی و دلم یه جوری شد فک نمی کردم کسی باباجون منو یادش باشه
باعث افتخار منه که شما دوست من هستی.
تبریک می گم هیشکی جان ...
مگه تو نمی خواستی بری سفر؟؟؟؟؟
هاله جان گفتم من آماده ام تاریخشو نگفتم که !
تولد هیشکی مبارک عزیزم... امیدوارم سالهای سال بمونی و قشنگ بنویسی...خدا روح مادربزرگ کیامهر رو هم بیامرزه
هیشکی جون تولد وبلاگت مبارک عزیزم .خیلی با معرفت هستی که از دوستان نازنینت یاد کردی . خوشحالم که این افتخار رو داشتم که باهات آشنا بشم . امیدوارم همیشه شاد باشی
یک ساله شدنت مبارک هیشکی
خوشحالم دوست های خوب و دلی پیدا کردی
روح همه ی رفتگان شاد
چه عکس قشنگی از مادربزرگ آقای پژوم گرفتی...
ایشاله جشن ۱۰۰ سالگی وبلاگتو بگیری
خدا همه رفتگان رو رحمت کنه
من مادر بزرگ و پدر بزرگم و از دست دادم
خدا همه رفتگان رو رحمت کنه
پدر بزرگ نازنیت رو هم با امام حسین محشور کنه
سلام دوست خوب...
دل ات شاد بانو...
خداوندشان رحمت کن اد این مادران خوب را که جای شان خالی می شود و هیچ کس گویا نیست که پرش کن اد...
روحشون شاد
تولد وبلاگت مبارک عزیییییززززززززممممممممم
قربون شما برم من و همچنین وبلاگتون رو بخورم ... منم واقعا خوشحالم که تو وبلاگ زدی و منم وبلاگ زدم و همدیگه رو پیدا کردیم و حالا دوستیم ... اما بدون من تو رو بیشتر دوست دارم ... باور کن ...
بچه ها مراسم ختم مادر بزرگ کیامهر دوشنبه برگزار میشه که شنبه اعلام میکنیم کجا برگزار میشه
مرسی
تولدت وبلاگت مبااااااااااارکا هیشکی جونم
با اون یه خط شعری که سر این پست نوشتی هوس کردم برم بگردم یکی از کامنتایی که خیلی وقت پیش برات گذاشته بودم رو پیدا کنم و دوباره بهت بگمش...فکر نمیکردم انقدر قدیم بوده باشه! تقریبا به اول وبلاگت برگشتم!...تابستون پارسال...اون کامنتی که میگفتم این بود...
"وقتی آدم از یه مرحله رد میشه باید پاتوق عوض کنه...آتاری هواپیما رو یادته...همون که هواپیما رو صفحه تخت تلویزیون راه میفتاد و کشتی ها و هلیکوپترها رو میزد و وقتی از رو پمپ بنزین رد میشد ؛دی دی دی دی؛ صدا میداد...همون که وقتی از خط مرحله رد میشد وقتی میسوختی دوباره از خط همون مرحله شروع میکردی...برگشتن به خاطره ها مثل گیم آور شدنه...پس تا جون داری از همون مرحله آخر شروع کن...حیفه دوباره انرژی بذاری برای زدن کشتیهایی که یه بار زدی"...
اونزمون جواب داده بودی "این جمله آخر تکونم داد"...ولی بعد از اون هربار که وبلاگتو خوندم حس کردم هیچ چیز در تو تکون نخورده...هنوز همون آدم خاطره پرستی هستی که بودی...هنوزم از بین خاطره ها اونایی رو انتخاب میکنی که یادت بیاره "تا قیامت دل من غصه میخواد"...
بس نیست اینهمه غم؟...بس نیست اینهمه برای اونی که نیست فکر کردن و نوشتن و اشک ریختن...پس کی کمی خنده؟...پس کی کمی زندگی؟...
انقدر حرف زدم اصل کاری یادم رفت!...تولد وبلاگت مبارک آباجی جان!
راس میگی داداشی من خاطره پرستم... اما این یه بیت شعرو برا عزیزای از دست رفته ی کیامهر جان و عمو آلن و آقای مهدی گفتم خو...