هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........
هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........

زندگی کردن

*حاج آقا مسئلتُن !

- بفرمائید..

*ما داریم زندگی می کنیم شایدم بر عکس! حکم شرعیش چیه؟!

-عرضم به حضورتان اگر به قصد لذت نباشد بلا مانع می باشد!!!

........................................


سلام عشق قدیمی، سلام آقایِ...

چقدر حس قشنگی ست این که جا پایِ...

_شما شبی بگذارم اگر چه میدانم

شما بزرگترید از تمام دنیایِ...

_غریب و کوچک من  نه!  نمی شود یکبار

کمی مماس شود بال من و پر هایِ...؟!

همیشه من ته دره ولی شما انگار

همیشه دروتر از من، درست بالایِ...

...چقدر نقطه چین بگذارم چقدر حرفم را...

چقدر گریه کنم هی تمام شب هایِ...

می شود به شما گفت " دوستـت دا.... "  من آخر

_بگو ، چکارکنم تا کمی دلت  را جایِ...؟!


89/5/12


نامه ای به رابرت عزیز.. که اونم نمیخواست آدم بزرگ باشه!


پنج شمبه اس طبق معمول اکثر همکارا زود رفتن و من تنها نشستم دارم کارای عقب مونده رو انجام میدم . حوصله ام سر رفته دستمو میذارم رومیزو مشتمو تکیه گاه چونم میکنم...زل میزنم به دیوار روبرو همین طور که دارم آدامس میجوم اونو تا جایی که ممکنه باد میکنم و میرم تو فکر....

بیست و هفففففت سالم شده! چقد زود گذشت نفهمیدم بچگی چیه نوجوونی چیه..شایدم نذاشتن که بفهمم!! دلم نمی خواد مثل آدم بزرگا رفتار کنم..بدم میاد بهم میگن هیشکی بانو!! نمی خوام حساب همه چی رو داشته باشم..گاهی حواسم پرت میشه..به خیلی چیزا مثلن به گل شمعدونی تراسمون..یا به مورچه ی  روی سرامیک آشپزخونه یا به ویترین بعضی از مغازه ها..شبا با خرسی میخوابم .گاهی یه بستنی قیفی میخرم و میرم توی یه جای خلوت پارک بعد به یاد قدیما یه جوری بستنی میخورم که انگار سیبیل گذاشتم..!

بعد یه روزایی جمعه صب میرم پارک یه لی لی میکشم و تنهایی بازی میکنم..بعد به این فکر می کنم کاش مثل لی لی هر رفتنی یه برگشتنی داشت..!!

گاهی دلم میخواد توی یه نقاشی گم بشم..یا توی یک داستان غرق بشم..باور کنم که میشه با یک بادکنک از زمین بلند شد و به آسمونا رفت..باور کنم که چوب جادویی وجود داره و میشه همه ی آرزوها رو باهاش براورده کرد..باورکنم که اگه زمین بخورم دور سرم ستاره می چرخه!

رابرت عزیز هنوز هر وقت پشت خط عابر، چراغ قرمزه دور و برم رو نگاه می‌کنم و دنبالت می‌گردم. میگم  نکنه شل و وارفته بایه کیف زیر بغلت پشت سرم ایستادی و داری به کودکیت فکر می‌کنی. با خودم می‌گم قانعت می کنم امروز سر کار نری..بعد دو تایی بریم یک گوشه پارکی چمنی جایی یا روی پل هوایی  بشینیم و به خیابون نگاه کنیم. بعد تو کمی از بچگیات تعریف کنی. می‌دونی مال ما که همچین تعریفی نبود جون تو..بابامون عمرن نمیذاشت مث تو شلوارک قرمز بپوشیمو بریم تو خیابون با ملت هوهو چی‌چی بازی کنیم. دور و بری‌هام که قربونشون برم  حال و حوصله‌اش رو نداشتند. موقع بمبارون و دفترچه بسیج و اینا بود دیگه...

بابا تو یک کم بگو دلمون باز بشه.. شغلت خیلی باید کسالت‌بار باشه نه؟‌ سر همین شغلهای مسخره الان همه دارند خودشونو پاره می‌کنن..! پشت سر هم صفحه می‌گذارند. نون همو می‌بُرن. نه ولش کن من چیزی نمی‌گم! قراره تو بگی!! راستی کی هر روز برات سوپ درست می‌کرد؟ به خودت که نمی اومد اهل این کارا باشی. مادری،‌ همسری؟هوم؟!

الان برا ما کوفتم درست نمی کنن! خودمون می خریم خودمون می پزیمو میخوریم..هنوزم موقع صبحونه کراواتت تو سوپ میوفته؟! هنوزم مثل من خسته ای از این روزمرگی کسل کننده؟!هنوزم دلت قنج میره برای زمان بچگیت؟!!

هی هی رابرت! اون آقا داره بهت چپ چپ نگا می‌کنه…نه الان نگا نکن! بیا این کت رو بپوش. چیزی نیست..هول نشو نترس.. لباست آستین کوتاهه ، کراوات  هم که زدی، خب بهت شک می‌کنن دیگه..

هه تو ام مثل من خاطره بازیااا..حواست کجاس؟.. هی..بیا چراغ سبز شد…