هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........
هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........

نامه ای به رابرت عزیز.. که اونم نمیخواست آدم بزرگ باشه!


پنج شمبه اس طبق معمول اکثر همکارا زود رفتن و من تنها نشستم دارم کارای عقب مونده رو انجام میدم . حوصله ام سر رفته دستمو میذارم رومیزو مشتمو تکیه گاه چونم میکنم...زل میزنم به دیوار روبرو همین طور که دارم آدامس میجوم اونو تا جایی که ممکنه باد میکنم و میرم تو فکر....

بیست و هفففففت سالم شده! چقد زود گذشت نفهمیدم بچگی چیه نوجوونی چیه..شایدم نذاشتن که بفهمم!! دلم نمی خواد مثل آدم بزرگا رفتار کنم..بدم میاد بهم میگن هیشکی بانو!! نمی خوام حساب همه چی رو داشته باشم..گاهی حواسم پرت میشه..به خیلی چیزا مثلن به گل شمعدونی تراسمون..یا به مورچه ی  روی سرامیک آشپزخونه یا به ویترین بعضی از مغازه ها..شبا با خرسی میخوابم .گاهی یه بستنی قیفی میخرم و میرم توی یه جای خلوت پارک بعد به یاد قدیما یه جوری بستنی میخورم که انگار سیبیل گذاشتم..!

بعد یه روزایی جمعه صب میرم پارک یه لی لی میکشم و تنهایی بازی میکنم..بعد به این فکر می کنم کاش مثل لی لی هر رفتنی یه برگشتنی داشت..!!

گاهی دلم میخواد توی یه نقاشی گم بشم..یا توی یک داستان غرق بشم..باور کنم که میشه با یک بادکنک از زمین بلند شد و به آسمونا رفت..باور کنم که چوب جادویی وجود داره و میشه همه ی آرزوها رو باهاش براورده کرد..باورکنم که اگه زمین بخورم دور سرم ستاره می چرخه!

رابرت عزیز هنوز هر وقت پشت خط عابر، چراغ قرمزه دور و برم رو نگاه می‌کنم و دنبالت می‌گردم. میگم  نکنه شل و وارفته بایه کیف زیر بغلت پشت سرم ایستادی و داری به کودکیت فکر می‌کنی. با خودم می‌گم قانعت می کنم امروز سر کار نری..بعد دو تایی بریم یک گوشه پارکی چمنی جایی یا روی پل هوایی  بشینیم و به خیابون نگاه کنیم. بعد تو کمی از بچگیات تعریف کنی. می‌دونی مال ما که همچین تعریفی نبود جون تو..بابامون عمرن نمیذاشت مث تو شلوارک قرمز بپوشیمو بریم تو خیابون با ملت هوهو چی‌چی بازی کنیم. دور و بری‌هام که قربونشون برم  حال و حوصله‌اش رو نداشتند. موقع بمبارون و دفترچه بسیج و اینا بود دیگه...

بابا تو یک کم بگو دلمون باز بشه.. شغلت خیلی باید کسالت‌بار باشه نه؟‌ سر همین شغلهای مسخره الان همه دارند خودشونو پاره می‌کنن..! پشت سر هم صفحه می‌گذارند. نون همو می‌بُرن. نه ولش کن من چیزی نمی‌گم! قراره تو بگی!! راستی کی هر روز برات سوپ درست می‌کرد؟ به خودت که نمی اومد اهل این کارا باشی. مادری،‌ همسری؟هوم؟!

الان برا ما کوفتم درست نمی کنن! خودمون می خریم خودمون می پزیمو میخوریم..هنوزم موقع صبحونه کراواتت تو سوپ میوفته؟! هنوزم مثل من خسته ای از این روزمرگی کسل کننده؟!هنوزم دلت قنج میره برای زمان بچگیت؟!!

هی هی رابرت! اون آقا داره بهت چپ چپ نگا می‌کنه…نه الان نگا نکن! بیا این کت رو بپوش. چیزی نیست..هول نشو نترس.. لباست آستین کوتاهه ، کراوات  هم که زدی، خب بهت شک می‌کنن دیگه..

هه تو ام مثل من خاطره بازیااا..حواست کجاس؟.. هی..بیا چراغ سبز شد…

نظرات 16 + ارسال نظر
آذرنوش پنج‌شنبه 13 بهمن 1390 ساعت 03:35 ب.ظ http://azar-noosh.blogsky.com

اوووووووووول

مبارکه

آذرنوش پنج‌شنبه 13 بهمن 1390 ساعت 03:38 ب.ظ http://azar-noosh.blogsky.com



خیلی از آدما از این رابرت ها دارن با اسامی مختلف

آره خب

باران پنج‌شنبه 13 بهمن 1390 ساعت 05:13 ب.ظ http://yesterday-tlkhyh90.blogfa.com/

سلام
خوشم از پست سفرنامه استانبول اومد
قبلا میشه گفت خواننده خاموش بودم اما خوشحال میشم لینکت کنم
دوست داشتی لینکم کن
بهت سر میزنم فیلا

سلام از ماس عزیز
خوشحالم از این بابت..
ممنونم سر میزنم حتمن

جعفری نژاد پنج‌شنبه 13 بهمن 1390 ساعت 10:53 ب.ظ

فکر کنم از همین رابرت بود که یاد گرفتم یه شیشه رو پر از خاک کنمو و چند تا مورچه بندازم توش و بشینم از بیرون شیشه زل بزنم به " دنیای مورچگان "
آره دنیای مورچگان منو فکر نکنم " موریس مترلینگ " ساخته باشه ، دنیای مورچگان من شاهکار دست همین رابرته

ممنون هیشکی جان بابت خاطره ای که زنده کردی

بهروز(مخاطب خاموش) پنج‌شنبه 13 بهمن 1390 ساعت 11:36 ب.ظ

سلام...

کودک درون ما هنوز نشسته و با خودش خیالبافی می کند...
انقدر خیال می بافد که بغض را فراموش کند...

کودکی ام را دوست دارم...پر است از بغض هایی که نشکست و بغض هایی که شکست....
کودک بودم...همان ها بزرگم کرد....

آلن جمعه 14 بهمن 1390 ساعت 12:31 ق.ظ

خیلی کارتون قشنگی بود.
اون موقعا فقط به چشم یه کارتون نگاش میکردم.
ولی تازه الان می فهمم که چی میخاست بگه اون کارتون و چه دردی میکشید رابرت با اون کار مزخرفش و زندگی تکراری روزمره ش.

عاطفه جمعه 14 بهمن 1390 ساعت 10:04 ق.ظ http://hayatedustan.blogsky.com/

ئه ئه ئه ئه ئه! چه حافظه ای دارم ها!! من از این کارتونه قد همین عکس یادمه-

بی ربط جمعه 14 بهمن 1390 ساعت 01:47 ب.ظ http://idleuser.blogfa.com/

عالی بود. خیلی زیبا نوشته بودی.

آترا جمعه 14 بهمن 1390 ساعت 07:59 ب.ظ

رویای بزرگ شدن نذاشت بچگیمو بفهمم

رعنا جمعه 14 بهمن 1390 ساعت 09:36 ب.ظ http://rahna.blogsky.com

من یادم نمیاد این کارتون رو !
فک کنم زمان ما نشون نمیدادن !
همین که دلت تو عالم بچگی هاست خیلی ام خوبه :*

na30b شنبه 15 بهمن 1390 ساعت 09:01 ق.ظ http://fosil.blogsky.com/

من از رابرت فقط همین قیافه ای که تو عکس بود یادم میاد
بچه باش بچگی کن که بزرگ شدن هیچ فایده ای نداره

حمید شنبه 15 بهمن 1390 ساعت 06:05 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

سوپ نبود
فرنی بود
خودش درست میکرد
تقریبا میشه گفت تنها چیزی بود که خودش از پسش برمیومد
البته بجز یادآوری خاطراتش

میگن حافظه اش رو از دست داده
کسی رو که نداشت
همسایه ها فرستادنش آسایشگاه کهریزک
پایه ای بچینیم بریم یه سر بهش بزنیم؟
با یه کراوات...و یه کاسه فرنی...

صالی یکشنبه 16 بهمن 1390 ساعت 02:16 ب.ظ http://afsonkhanomi.blogfa.com

چقدر دوست دارم مثل بچه ها باشم اصلا من خودم بچه ام
خیلی چیزها نمی ذاره خودمون باشیم

روزگارمو دوشنبه 17 بهمن 1390 ساعت 09:58 ق.ظ

سلام.
من تا همین الان قیافه ی رابرت رو اصلا کارتونش رو هم یادم رفته بود. الان که یادم اومد میبینم منم خیلی دوستش داشتم.

افشانه سه‌شنبه 18 بهمن 1390 ساعت 12:20 ب.ظ

میگم من که هنوز بچه ام بزار برم ازش استفاده کنم...

رضا شنبه 16 اردیبهشت 1391 ساعت 12:55 ب.ظ

می خوام هر چه زودتر Turn Off اش کنم ولی چه کنم دکمه پاورش رو گم کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد