هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........
هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........

به یاد سین جیم های تمام نشدنی اش...!!



یادم میاد  شیش هفت سالم بود مامانم ظهرا به زور می گفت بخواب منم خوابم نمی اومد متنفر بودم از خواب ظهر فک میکردم خواب فقط برا وختیه که آفتاب میره و همه جا تاریک میشه! مامانم هر روز ظهر بعد از ناهار دوتا بالش می آورد مچ دستمو محکم می گرفت می گفت چشاتو ببند تا خواب نره تو چشات!! منم الکی چشامو می بستم تا صدای خروپُف ِ خفیف ِ مامانم به گوشم میرسید آروم آروم چشامو باز می کردمو بی صدا بلند میشدم میرفتم تو اطاق با اسباب بازیام بازی می کردم یا میرفتم تو حیاط با گل مُلای تو باغچه حرف میزدم! آخه اون موقعه ها خواهر و برادرم که دوقلو اند به دنیا نیومده بودن، منم خیلی تنها بودم با زمینو زمان حرف میزدم!!

خلاصه این که اینقدرا هم پاستوریزه نبودم.. شیطونی های زیر پوستی هم داشتم! که بیشترش تو همین ظهرا که مامانمو می خوابوندم به وقوع می پیوست! مثلن یکی از شیطونیام این بود که یواشکی می رفتم سر کیف مامانم پنج تومن بر میداشتم، سر ظهر می رفتم بستنی دوقلو  می خریدم یا از اون بستنی قفی ها یادتونه میزاشتن تویه کارتون مقوایی همش می چسبید به مقوا ها !!! چقدر مقوا خوردیم به جای بستنی! 

یا لواشک می خریدم انقد نازک بود که با پلاستیکش می جویدم..

بعد مامانم دمبال پولش می گشت و منو سین جیم می کرد که راسشو بگو تو پولم چی شد و چرا هر روز پنج تومن از پولام کم میشه؟! منم میگفتم نه من که ندیدم که!!

سین جیم شماره 1 :

یکی دوتا از شیطنت های دوران کودکی یا نوجوونی خودتونو که تا حالا به کسی نگفتین رو بگین ؟! خجالت نکشید قول میدم به جز بچه های بلاگستان کسی بویی نبره !! 

...

پی دعوت نوشت:

 از طرف من هممه دوست و آشنایانتون رو به این وبلاگ دعوت کنید و از قول من به همه شون بگید حتمن تو بخش سین جین  من شرکت کنن...شرط شرکت در این بخش داشتن صداقته.

...

لیدیز اند جنتلمن توجه فرمایید: ضمنن جواب سوالات منو تو کامنت دونی وبلاگ خودم بنویسید نه تو یه پست مجزا در وبلاگ خودتون مرسی

نظرات 20 + ارسال نظر
تیراژه سه‌شنبه 24 خرداد 1390 ساعت 04:52 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

سلام.........عجب فکریییییی
یادمه اون روزا 10 ساله شاید بودم....نمیذاشتن بشینم پای ماهواره........یه پتو داشتیم که یه جاییش به خاطر آتیش سیگار سوخته بود و یه سوراخ درست شده بود که کفاف می داد واسه این که سرت رو بکنی زیر پتو و خودتو به خواب بزنی و یواشکی دید بزنی همه چیو..!!!خلاصه ما همش یه مدت پای تلویزیون میخوابیدیم مثلا و از اتاق فرمان کذایی همه چیو تحت کنترل داشتیم...تا این که خودم دیگه حوصلم سر رفت و بیخیال شدم..ولی هنوز موندم که واقعا کسی از بزرگترا نفهمید این شیطنتمو یا به روم نیاوردن؟!

سلام
ای بلااااااااااا
نه بابا فک نکنم فهمیده باشن!

کیانا سه‌شنبه 24 خرداد 1390 ساعت 05:48 ب.ظ http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

سلام ...من تا دلت بخاد گندکاری کردم و سین جیم شدم بخاطرش ،نه ماشاا... هزار ماشاا...بچه آرومی بودم واسه همین

وختی حدود سه یا چهار سالم بوود ،عاشق آلبالو بوودم یه دفعه داشتم آلبالو میخوردم هسته هاشو کرده بوودم توو بینیم و دیگه به به ،چشت روزه بد نبینه بینیم ورم کرد و مجبور شدن یه عمل سرپایی انجام بدن تا سه تا هسته آلبالورو در بیارن
با اجازت بعد اون دیگه مامانم منو تنها نذاش

سلام
وووووااااااااای تو خطری بودی شیطون نبودی

رها بانو سه‌شنبه 24 خرداد 1390 ساعت 06:58 ب.ظ http://rahabanoo.blogsky.com/

7 - 8 ساله بودم ... ظهرها که مامانامون خواب بودن میرفتیم تو کوچه و زنگ خونه ها رو میزدیم و فرار میکردیم ! که البته بعدش لو رفتیم ... !

آخ کیف میداااااد چون مامانای همه بچه ها خواب بودن اون موقع

وروجک سه‌شنبه 24 خرداد 1390 ساعت 08:06 ب.ظ http://jighestan.blogfa.com

وااااااااااااای هیشکی جون منو یا دوران خودم انداختی منم تمام گند کاریام برا ظهر وقتی که مامانم می خوابید بود
یکی از کارام که همیشگی بود این بود که هر چی دارو تو خونه داشتیم قاطی می کردم ازش یه ماده ی جدیدی می ساختم برای کشتن سوسکا
بعدش مامانم می فهمید اونا رو میریخت دور منم دوباااااااااااااااااره ....

واااااااااااای چه آتیشی می سوزوندی خب یه جیغ می کشیدی می مردن خودبه خدایی این همه عملیات لازم نبود که

سارا سه‌شنبه 24 خرداد 1390 ساعت 08:45 ب.ظ http://www.semi-elf.blogsky.com

وااااااااااااااااااااای هنوزم عاشق اون بستنی قیفیایه تو کارتونم
یه شیطنتی که میکردمو به هیچکسس تا الان نگفتم این بود که
کیانا تو نخوووووووووووووووون
همون ظهرا که مامانم میخوابید وقتی 3-4 ساله بودم شوکولاتایی که دخترعمم از آلمان واسم میفرستاد چندین برابر به دوستام میفروختم

باباااااااااااااااااااااااا چه پولکی ای بودی تو....

کیانا سه‌شنبه 24 خرداد 1390 ساعت 09:38 ب.ظ http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

واااااای خاک عالم
ساراااااااااااااا
آبروی چندین و چن سالمو به باد دادیییییییییییییییی

هیشکی جون شما این کامنت سارا رو حساب نکن و ندید بگیر عزیزم ،آّروی خانوادگیمون در خطره

شوما خودتو ناراحت نکن به هیشکی نمی گم

عاطفه سه‌شنبه 24 خرداد 1390 ساعت 11:28 ب.ظ

خب من فعلن در همین حد یادمه که خرابکاری هامو مینداختم گردن خواهر کوچیکم! مثلن رو دیوارای خونه با مداد شمعی نقاشی میکشیدم میگفتم کار فرشته اس!
من از همون اول عاشق خواب ظهر بودم:))

واقعن عاشق خواب ظهر بودی هممه بچه ها متنفرن ازش

مکث چهارشنبه 25 خرداد 1390 ساعت 03:47 ق.ظ http://maks2011.blogsky.com

من اصلا شیطنت به این شکل نداشتم. واقعا فکرم به جایی قد نمی ده و چیزی یادم نمی یاد. به جای شیطنت تا دلتون بخواد دلهره و بی قراری داشتم. من هفت سالگی هام توی مدرسه مدام با خودم حرف می زدم. تنها بودم. دوست نداشتم. همکلاسی هام بهم می خندیدن. می گفتن این دیوونه است... بی قراری هامو از مامانم و بقیه قایم می کردم تا نفهمند. وانمود می کردم خوبم...
البته یک پنهان کاری داشتم که اونم بازی های ظهرم بود. یه شال می نداختم روی سرم مثلا موهای بلند دارم و واسه خودم خاله بازی می کردم. حتی یه بار یه بالش گذاشتم توی دلم که یعنی حامله م. حسش و هنوز یادمه . هنوز یادمه. اما خوشم نیومد. زودی بالش و دراوردم... این بازی هام از دید همه پنهون بود. دوست نداشتم کسی ببینه من دارم بازی می کنم .
یه مدت هم می رفتم رژ لب می زدم دور از چشم مامانم. دعوام نمی کرد. اما من دوست نداشتم اون ببینه. خب ؛ اینم شطینت محسوب می شه؟

وااااای عزیزم تو هم مث من بودی منم تنها بودم با خودم حرف میزدم قصه میگفتم هنوزم اونا رو یادمه...

سارا چهارشنبه 25 خرداد 1390 ساعت 08:26 ق.ظ http://www.semi-elf.blogsky.com

کیانااااااااااااااااااااااااا مگه من به تو نگفتم نخوووووووووووووون
بابا اون موقه ها شوکولات خارجی هم خیلی گرون بود هم کمیاب شوکولاتای ایرانی ام که ب درد نمیخورد بچه ها خودشون میخواستن به زور که ازشون پول نمیگرفتم

باشه خودتو ناراحت نکن..

علیرضا چهارشنبه 25 خرداد 1390 ساعت 08:40 ق.ظ

سلام
یادم کلاس دوم راهنمائی بودم کنار پنجره رو به حیاط که از بد حادثه دقیقاًچسبیده به زمین والیبال و بسکتبال بود می نشستم .بچه ها وقتی بازی میکردند کاپشن و پلیورشونو میزاشتن توی پنجره لای نرده ها یه روز سر زنگ تاریخ یه کاموا روی یه پلیور خوشگل جلب توجه کرد اون کامواهه رو کشیدم اومد ... هی کشیدم اومد ...کاموا رو زیر میز گوله کردم ... شد دو تا گوله کل پلیور اون بخت برگشته و اونارو گذاشتم جای پلیور ... خدای من وقتی صاحبش اومد و دیدش چنان دادی کشید که کلاس ما و بقیه تعطیل شد ...

سلام
خیلی خاطره ات جالب بود یعنی آخر شیطنت بودااااااااا

کوآلا چهارشنبه 25 خرداد 1390 ساعت 11:14 ق.ظ

سلاااااااااااااااااااااااام مرددددددددددددددد
سیبیلوووووووووو!!!

والا من بچه که بودم از کیفه مامان 1000 تومانی ور میداشتم میرفتم پلی استیشن بازی می کردم عاشق فوتبال 99 بودم !!

آقا این ساعتی 200 تومان بود!! اونخ من فک می کردی با بقیه پول چه می کردم ؟؟

فک می کردم ببرم خونه بریزم تو کیف ممان میفهمه !!
بیرون خونه هر روز بقیه پول ها رو میریختم زیر درخت !!!

ارز پول رو که نمیدونستم فقط میدونستم این اسکناس سبزه میشه باهاش 2 ساعت بازی کرد !

سلام پسرم؟
خیلی باحالی یعنی واقعن باقی پولا رو می ریختی زیر درخت؟!!!!!!!

علیرضا چهارشنبه 25 خرداد 1390 ساعت 03:34 ب.ظ http://yek2se.blogsky.com/

نمیدونم تو فیلم دیده بودم یاد جا دیگه
اون وقتا تو آپارتمان زندگی میکردیم
وقتی کسی خونه نبود
نعلبکیو وارونه میزاشتم کف زمین
یا رو دیوار
گوش میدادم به صدای همسایه هامون
نمیدونم چه جذابیتی برام داشته ولی خب بلاخره دیگه
کلا بچه ی آرومی بودم عوضش عاشق اینجور سکرت بازیا
خیلی بچه ی آرومی بودم
نهایتش مثلا یه دفعه توپم خورد شیشه ی همسایه شکست
همین

کسی نیست بیاد از خاطرات +18 ده سالگیش (!!) تعریف کنه ما هم خجالتمون بریزه بگیم ؟ :دی

فقط اینو بگم که پنج سالگی برا دختر داییم نامه نوشته بودممم !
که فکر کنم هنوزم داشته باشتش :دی یه بار نشونم داد
روش یه کوه کشیدم یه طرف کوه منم یه طرفش دختر داییم
بعد زیرش هم هف هشت سر نوار مغزی و نوار قلب کشیدم :دی

چه رمانتیک بودییییییییییییییییییی !

آوا شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 01:59 ق.ظ

یادمه تو محلمون تنهادخترای محله واسه خونواده ماویه دونه توهمسایه بغلیمون بود.که بغلیومامانش نمیذاش بیرون بیاد.
سن بازیگوشیِ تو خواهرامم فقط من بودم.منم همهء همبازیام
پسر بودن.یه درخت توت تو خونه یکی از همسایه هابود که شاخه هاش بیرون زده بود مامان که میخوابیدمیرفتم بیرون با پسرای همسایه لنگه دمپاییارو برمیداشتیم دِ بزن به هواکه توتاش بریزه ماها جمع کنیم.وقتیم صابخونه میومد در میرفتیم.آخی آدامس
عسلی ولواشکو لاو ایز و آلو چه و بستنی قیفی و اون
چیپسا تو او بسته بندیای باریک(مشمایی) که چیپس
توش مشخص بود..باپول دزدی چه حالی میداد.. عصرا
هم که یه کتابخونه راه انداخته بودم دم درمون.یه پارچه
بزرگ دم در انداخته بودم(این دیگه واسه راهنماییمه)
هرچی کتاب داستان داشتمو بچه ها داشتنو شماره
بندی کرده بودم و یه دفتر یادداشت که توش اسم
بچه ها رو مینوشتم رو روی پارچه هه پهن
میکردم و به بچه ها کتاب قرض میدادیم
بخونن.مث کتابخونه.هنوز اون کتابارو
دارم با شماره های روش....اما من
دیگه اون دختر با دغدغه های
اونروزا نیستم....
یــــــــــاحق...

خاطره ی قشنگی بود منو برد به اون سالااااااااا

سمیرا شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 10:52 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

من و خواهرمم از خواب بعدازظهرهای تابستان متنفر بودیم همیشه وقتی مامان خوابش میبرد میرفتیم توی حیاط آتیش می سوزوندیم...اما خراب کاری بیشتر شکستن ظرف و ظروف بود بعدشم مینداختم گردن آبجی کوچیکه که بچه بود و بلد نبود از خودش دفاع کنه...یه بار کار خطرناکی کردم و اونم اینکه با آبجی دعوام شد و زدمش اونم زد زیر گریه حالا من ترسیده بودم که الان مامان بزرگ از اونور حیاط صداشو میشنوه هی میگفتم ساکت اما ساکت نمیشد منم دستمو گذاشتم روی دهنش اونقدر فشار دادم که داشت خفه میشد دیگه سیاه شده بود که ولش کردم...خوب شد نمرد! عجب خبیثی بودم من

ماشششالا آمار متنفرین از خواب ظهر سر به فلک میزنه

طفلی آبجی کوچیکه دختر چه خطر ناک بودی تو

کورش تمدن شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 02:27 ب.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
عجب پست باحالی بود
راستش من اصلا بچه شری نبودم
یعنی بچه بهتر و گل تر از من عمرا پیدا بشه
زیاد یادم نمیاد
البته یادمه که ساعت رو تغییر میدادیم تا بریم بازی یا وقتی همه خوابیدن سر ظهر در رو یواشکی باز کنیم بریم فوتبال
یا از زیر فرشه ها و تو کمد پول ها رو جمع آوری کنیم واسه خرید توپ
یادمه ۴شنبه سوری توی زمین یه سوراخ میکندیم توش سرکبریت میریختیم بعد با مسخ روش میزدیم تا صدا بده.یه بار موقع زدن یه مرده داشت رد میشد همچین لنگاش رفت رو هوا که ...
داره کم کم یادم میاد یه بار رفته بودم اهواز خونه خاله ام.کنار خیابون نشسته بودم و سنگ پرت میکردم تا از زیر ماشینا رد بشه ولی یه بار تیرم به خطا رفت و خورد به در ماشین طرف.منم سریع جیم شدم رفتم خونه پتو رو کشیدیم رو سرم که مثلا من خوابم.طرف اومد دم در خونه ولی من هیچ رقمه زیر بار نرفتم
دیگه بسه دیگه آبروم رفت

سلام
یه نمه از خودت تعریف کن تو رو خدااا
خدایی اگه شیطون میشدی دیگه چیکار میکردی...

کیامهر شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 03:35 ب.ظ

ظهرهای تابستون مادرم در حیاط رو قفل می کرد که نریم تو استخر شنا کنیم
به خاطر سر و صداش البته
بعد من و خواهرام به زور از لای حفاظای پنجره رد می شدیم و می رفتیم استخر

اون قسمت که میگی شیطنت هایی که تا حالا به کسی نگفتین یه کم کارو سخت می کنه
اگه قابل گفتن بود که می گفتیم خب

من و کورش بچه که بودیم همش آمپول بازی می کردیم
من دکتر می شدم و به کورش آمپول می زدم

وووووووواااااااااااااااای من منظورم اینا نبود که گفتم از شیطونیا تون بگین نه از کارای بد بدتون...بابایی از این خاطره ها تعریف نکن جلو بچه

کورش تمدن شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 03:55 ب.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
آخه من الان چی بگم به این بچه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بچه بیا توبلاگ خودت چرا وب مردم رو آلوده میکنی؟
مردم خودشون عقل دارن میفهمن جریان چی بوده

علیک سلام
دعواش نکن!!!!!!!!!!!

حبیب شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 08:32 ب.ظ http://artooni.blogsky.com


سلام مرسی خواهر خوب و مهربونم

خیلی شرمنده کردی

هیچ وقت سین جیم هم نشی

سلام
نه بابا چیکار کردم...
خدایی دعای توپی بود دم شما گرم...

شازده کوچولو دوشنبه 30 خرداد 1390 ساعت 10:11 ب.ظ http://www.shazdehkocholo.blogfa.com

قربونت برم من
اصلا اینطوری فکر نکن
پایه های زندگیت و هم روی پایه های شانس نساز عزیزم
همیشه اینطوری فکر کن که هر اتفاقی که توی زندگیت افتاده همون مصلحت زندگیت بوده.

افشانه شنبه 4 تیر 1390 ساعت 03:36 ب.ظ http://www.mahemehri.blogsky.com/

بچگی من همش رو دارو ودرخت و در حال تمرین کردن برای سرعتی دویدن رو دیوار دور باغ پدربزرگم دزدین میوه از باغ همسایه ها(در حالی که میوه های باغ ما بهتر بود)گذشت که بر همگان کاملا واضح و مبرهنه و همه دختر پسر خاله ها خوراکشون همین بود...
.
از اونجایی که ما همگی ازون بچگی پایه خلاف بودیم یه اتیش حسای ته باغ درست میکردیم و با چوب خشک ها سیگار الکی درست میکردیم و میشستیم دور اتیش و شب شعر را مینداختیم(با ترانه های روز غربی) که یه بار یه خالم یکی از بچه هارو دید و کلی اونو دعوا کرد و بقیه طوری با این موضوع برخورد کردن که انگار اولین بارشون چنین چیزی رو میشنون!!!
این دختر خالم الان ۲۵ سالشه و دیگه ایران نیست ولی اون موقع دورو بر ۱۰ سالش بیشتر نبود...
وقتی یادم میاد کلی خندم میگیره - مرسی از پستت دوستم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد