هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........
هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........

بار شیشه!

 درد دارم... 

شقیقه ام. ؟

چشمم..؟ 

شانه ام..؟  

دست و پاها..؟ 

نه.. 

 دلم.. 

 قلبم قلبم چپ بود یا راست؟!

 درد..درد می کند!  

سر گیجه دارم.. 

دلم گریه می خواهد.. 

دلم خنده با اشک می خواهد.. 

دلم بهانه گیری می خواهد.. 

گنگ شده ام .. 

خیال باف نبودم اما شده ام! 

دستانم می لرزند.. 

گاهی نفسم بالا نمی آید ..داغ میشوم ..داغ..سرخ..یک تکه آتش.. 

زبانم خشک میشود تپش قلب میگیرم!!  

دلم میخواهد ساعتها در تخت خوابم بخوابم و بخوابم و دائم فکر کنم..به..به...به چی؟!

 

باید به پزشک مراجه کنم..باید معالجه شوم؟! 

اما نه نمی خواهم معالجه بشوم می خواهم اگر مریضم در این مریضی بمانم..!! 

به گمانم ..به گمانم..گوش ات را بیاور جلو نامحرم نشنود!! 

به گمانم آبستن شده ام!! 

دلم استراحت مطلق می خواهد..به پزشک نمی روم که بخواهد تشخیص بدهد چه مرگم شده! 

به پزشک نمی روم تا بخواهد این جنین را با دستگاه نگاه کند .. و بگوید که بهتر است این کوچولو دربطن وجودم بماند یانه..که بگوید باید تا دیرنشده سقط جنین کنم!! 

حوصله ندارم به سوالات مزخرف او جواب بدهم..که این کوچولو کی و کجا وچطور به وجود آمده؟!!!! 

آره من آبستن یه حسم..یه حس..این حس کوچولو...این حس لطیف..این حس که نمی دانم باید تو دلم نگه ش دارم یا..هر چه زودتر از شر او خلاص شوم..!! 

مستم...خوشم.. 

با وجود این حس زنده شدم..می خوام بزرگش کنم..به دنیاش بیارم هر چند با زجر با درد..!  

 

شایدم نه..شایدم اشتباه می کنم..

اولین بار است که داشتن این حس را تجربه می کنم.. 

هر روز و هر لحظه دستم را روی دلم میگذارم تا مطمئن شوم تکان می خورد..زنده است..نفس می کشد تا راحت تر نفس بکشم.. 

گاهی قلقلکم می دهد میخندم..قه قهه می زنم..گاهی هم آخر این قه قهه اشک می ریزم ..نعره میکشم اما بی صدا..!  

شاید از آینده تیره و تارم می ترسم..از اینکه نکند حس کوچولو را از دست بدهم.. 

نه نمی خواهم اول راه کم بیاورم و حرف از نا امیدی بزنم.. 

من که عادت کرده ام خوش باشم با خوشی های لحظه ای...شادی های حباب گونه..پس بهتر است..تا در و جودم زنده است زندگی کنم. 

 یک نفس..دو نفس..نفس به نفس با تو می مانم عزیز!  

درد دارم! دردم شیرین است..شیرین..

 

پی نوشت: 

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید... 

نظرات 12 + ارسال نظر
نیما دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 09:19 ب.ظ http://www.arezuhaye-aghaghi.blogfa.com

الان فقط باید بگم که زیبا نوشتی ! قشنگ و روان ! در مورد ژرورش این حس باید چندبار دیگه ژستو بخونم بعد نظر بدم !

بچچه درس تایپ کن دو روزه دارم فک میکنم ژرورش چیه ژست چیه!

کرگدن دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 09:24 ب.ظ

چشم ما که دایی کرگدنِ کوچولوی تو راهیتون هستیم روشن !
مبارکا باشد شدیدن ولی خب احتیاط کنید کللن !

خواهش میشه .چش چش قول میدم نی نی ام قول میده داییش!

آناهیتا دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 11:38 ب.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

زیبا نوشتی.من که هم جنست هستم یه جوری شدم!
کاش بیشتر در مورد تو راهیت بگی.می خواد تو مال اون بشی یا اون مال تو؟

چه جولی؟‎‏ نمی دونم

دکولته بانو سه‌شنبه 20 مهر 1389 ساعت 01:20 ق.ظ

سلام عزیز دلم...واااااااااااای چقدر محشر نوشتی...حس کردم دوباره عاشق شدم...عالی بود عزیزم...همه به همین احساساتمون زنده ایم...حتی اگه...نه...منم نمی خوام حس خوبتو خراب کنم...خوش باش...با هر بهانه ای...

مرسی عسیسم.مریمی تو همیشه به آدم انرجی میدی...با حس آدم حرکت میکنی.

الهه سه‌شنبه 20 مهر 1389 ساعت 03:02 ق.ظ http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

سلام هیشکی جونم...خییییییلی خوب بود این پستت...
خودت بهترین قاضی هستی برای قضاوت و تصمیم گیری برای این حس کوچولو...داشتن هر چیزی و نگه داشتنش یه بهایی میخواد...خودت ببین میتونی بهاشو بپردازی یا نه...اما با هرچیزی که شادت میکنه شاد باش...نگهش دار....همون شادیهای لحظه ایت رو جرعه جرعه بچش...خیلی وقتا طعم یه شادی کوچیک اما عمیق میتونه زهر تلخیای بزرگ رو از بین ببره...

قربونت برم که همیشه میزنی به هدف آره زهر تلخیا رو برده.

بابای آرتاخان سه‌شنبه 20 مهر 1389 ساعت 11:28 ق.ظ http://artakhan.blogfa.com

سلام
اگر با این حس کوچولو حال می کنی خیلی عالیه و بهتر اونه که بذذاری بزرگ شه اما قبل از هرچیزی باید زایمانش کنی . لحظه ی سختیه ولی برای به بلوغ رسوندن این جنین اول باید به دنیاش آورد

آره سخته ولی باید به دنیاش بیارم.میارم!

عاطفه سه‌شنبه 20 مهر 1389 ساعت 11:56 ق.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

واقعن قشتگ نوشتی.. امیدوارم هر راهی میری و هر انتخابی که میکنی بهترین باشه عزیزم.بوس

مرسی!

کیامهر سه‌شنبه 20 مهر 1389 ساعت 07:43 ب.ظ http://www.javgiriat.persianblog.ir

من به عنوان دوست خانوادگی مادر و دایی بچه
حاضرم تمامی هزینه های سیسمونی رو تقبل کنم

فحش دادی؟

قربون شما برم عزیز. شوما که دست به خیر میره بی زحمت اول جاهاز مامان بچه رو تکمیل کنید بعد سیسمونی!

نسکافه سه‌شنبه 20 مهر 1389 ساعت 08:37 ب.ظ http://www.nescafeh.mihanblog.com

سلام هیشکی عزیز معرکه نوشتی فوق العاده بود دوسش داشتم هرچی تعریف کنم کمه
نمیدونی چقد دپ بودم اما با خوندن پستت یکم حالم بهتر شد
چقدر زیبا نوشتی

سلام عزیز.خوشحالم که خوبی.

فرزند آدم چهارشنبه 21 مهر 1389 ساعت 02:38 ب.ظ

سلام هیشکی عزیز
خیلی قشنگ نوشتی در مورد حستم ، مواظب بزرگ شدنش باش جوری بزرگش کن که خدایی ناکرده پشیمون نشی از بودنش

سعی میکنم.

حمید چهارشنبه 21 مهر 1389 ساعت 06:46 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

درست نفهمیدم...ولی خیلی هم فرقی نمیکنه...همین که خوشحالت کرده بسه دیگه...
پس آرزو میکنم بمونه و سالم به دنیا بیاد...جلو چشمات قد بکشه...بزرگ بشه...و انقدر شیرین و تپل مپل باشه که هر وقت ببینیش لبخند رو لبات بیاد!...

از شما بعیده تابلو نوشتم که برادر!

نیما جمعه 23 مهر 1389 ساعت 02:34 ب.ظ http://www.arezuhaye-aghaghi.blogfa.com

شرمنده من با پ یکم مشکل دارم ! شرمنده ی وقت مبارکتانیم !

دشمنت شرمنده عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد