هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........
هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........

بال پروازم...


صب  زود با صدای مسخره ی ساعت از خواب پامیشم ..یه دونه تو سر ساعت میزنم که خفه بشه! بعد تو رخت خواب لابلای پتو خودمو قایم میکنم..کشششش میدم بدنمو بالشو بقل میکنم..خودمو براش لوس میکنم..لبامو غنچه میکنمو میگم اووومممممم...منتظرم...نه خبری نیست...به بالشم میگم لبام خشک شد بوسم کن..! بعد محکم بوسش میکنم..دلم میخواد نق بزنم..بچه گونه حرف بزنم..بگم عسیسم بخلم کن..نیمی خوام برم سر کار میخوام تو بخل تو بیمونم..! بعد بغض ِ میاد بالا بالا بالاتر اشکام گوله گوله میاد پایین..


به زور بلند میشم و با پشت دستام اشکامو پاک میکنم..میرم یه دوش میگیرم .سر حال میشم یه آهنگ شاد میذارم و همزمان که لباسامو می پوشم، می رقصم..می چرخم..می خندم..

شاد و سر حال میشم عطر محبوبمو میزنم و میرم بیرون..باد خنک صبحگاهی ..صدای خش خش برگای پاییزی زیر پام همه و همه حالمو خوب و خوب تر می کنه.


کنار خیابون منتظر ماشینم ..به ساعت نگاه میکنم ..نه هنوز دیرم نشده..خیابون شلوغ و شلوغ تر میشه..یهو یه اتوبوس گاز میده و از کنارم رد میشه هرچی دوده میده تو حلقم..دارم خفه میشم..پشت سرش یه کامیون ..بعد یه تریلی..بعد یه پیکان داغون..همشون هرچی دوده می ریزن تو سرم تو صورتم..میخوام فرار کنم نمیشه.. تو بوی گند دود محاصره شدم ..دو دور٬ دور خودم می چرخم اما راه فراری نیست چشمام میسوزه ..لباسام بوی گند گرفته..حالم از این بو به هم می خوره..همه حال خوشم همه شادیم به کثافت کشیده شد..!


دقیقن مث وختی که دارم از این آرامش ده روزه لذت میبرم..وسط عشق و حال داداشم بر میگرده!

بر میگرده تا گند بزنه به اعصابم..بعدش بابام..بعد مامانم تلفنی..همه و همه مث همون دود ِ حال بهم زن،  محاصرم میکنن تا نفسم بالا نیاد تا خفه بشم تا بوی گند بگیرم ..تا حالم از خودمو این زندگی نکبتی به هم بخوره!


بلاخره میرم!...

هرچند بالی برای پرواز نیست..


پی تسلیت نوشت:

داداشی غصه نخور عمه ناهید امشب از همه ی شبا راحت تر و آروم تر می خوابه..

روحش شاد...

نظرات 18 + ارسال نظر
باران سه‌شنبه 13 مهر 1389 ساعت 10:25 ب.ظ http://sotooh.blogsky.com/

سلام عزیزم
نوشتت روکاملا درک می مکنم
حس می کنم شما رو کاملا درک می کنم
خیلی قشنگ نوشتی
ایشا للاه فردات هروز بهتر از امروز باشه
من با اجازت ادت کردم
از وبلاگت خوشم اومد

سلام به روی ماهت خوش تشیف اوردی

نیما سه‌شنبه 13 مهر 1389 ساعت 10:46 ب.ظ http://www.arezuhaye-aghaghi.blogfa.com

تف به این شادی های زودگذر و غمهای بی زوال !

عاطفه سه‌شنبه 13 مهر 1389 ساعت 11:28 ب.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

چه بد که حالتو خراب کردن.. امیدوارم بتونی یه بال خوب برای پرواز پیدا کنی و بپری..

احسان جوانمرد چهارشنبه 14 مهر 1389 ساعت 04:01 ق.ظ http://www.1379.blogsky.com

گمانم باید از زاویه دیگه ای به موضوع نگاه کنین.
خانواده لزوما اون چیزی نیست که ما می خوایم. خانواده یه تصادف بشریه. تصادفی که تا پایان عمر باقیات صالحات و البته باقیات ناصالحاتش با آدم همراه میشه. شوخی نیست. پس جدیش بگیرین.

اگه اونا جدی بگیرن منو منم متقابلن همین کارو انجام میدم.

بابای آرتاخان چهارشنبه 14 مهر 1389 ساعت 09:08 ق.ظ http://artakhan.blogfa.com

این روزها روزهای بدی هستن . نمی دونم ولی هرجا سرک می کشم رنگ غم و غصه داره . هیچ کی روبراه نیست . مثل یه ویروس که از این کشورهای همسایه میاد انگار یه چیزی درگیرمون کرده .
خودمم خوب نیستم . از همون اولی که می خوام بیام سر کار بی حوصله م تا آخر وقت . هیچ کاری هم نمی کنم . کارهای دو هفته م مونده رو میز . . .
خلاصه اوضاع همه یه جورایی خرابه . . . نمی دونم چرا .

دلا خوش نیست عزیز...
منم نمیدونم

آناهیتا چهارشنبه 14 مهر 1389 ساعت 11:48 ق.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

همه شادیها زود گذر شده.تا میای صفا کنی از حلقو حنجرت بیرون میزنه.
هیشکی جون فک نکن تو فقط اینطوری هستی.خیلیا بال ندارن....

حمید چهارشنبه 14 مهر 1389 ساعت 01:10 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

- این حجم از صادقانه نوشتن رو هیچ جا ندیدم...انگار داری اینارو برای خودت مینویسی...خوش بحالت که انقدر با خود خودت راحتی...

- بدی فضای دود زده اینه که توش نه تنها آدم نفسش میگیره که چشمهاش هم دیگه مثل قبل نمیبینه...ببینه هم دیگه اون لذت وقت صافی رو نمیبره...
گمونم دو تا راه بیشتر نداریم...یا باید به بیابون بزنیم...یا یه پارچه نم تمیز که بوی عطر میده تو جیبمون داشته باشیم که هر وقت لازم شد بگیریم جلوی بینیمون...و جلوی فکرمون...یه پارچه از جنس...عاشقی...یا ایمان...شاید هم یه پارچه از جنس بیخیالی بعد شراب...آره این آخری راحتتره...

اما به نظر من همون یا یه پارچه از جنس... موثر تره ! هوم؟

محبوب چهارشنبه 14 مهر 1389 ساعت 01:42 ب.ظ

نمی دونم چی بگم هیشکی جان !
بعضی چیزا انتخابی نیست .. مثل خانواده ... می دونم این چیزای غیر انتخابی اگه نا مطلوب باشن ، تحملشون هم به دلیل همون غیر انتخابی بودنشون سخت تره ... اما خوب باید کنار اومد باهاش ... باید پذیرفت ...

منم پذیرفتم ..عذابم میکشم..صبرم میکنم..اما این روزا بی تاب شدم عزیز ..

الهه چهارشنبه 14 مهر 1389 ساعت 07:44 ب.ظ http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

خیلییییییی قشنگ نوشتی عزیزم...خیلی صادقانه و بی سانسور...درسته که از موضوع قشنگی ننوشتی و تلخ بود...ولی عالی بود...
همیشه تو اوج خوشی بالاخری یه چیزی پیدا میشه تا روحمونو پنچر کنه...قانون دنیاست عزیزم...ولی نه این پنچری دائمیه...نه اون خوشحالی و شادی...هیچ کدوم رو جدی نگیر...هرچند خیلی جدی باشه...
روزگار پرروه؟قلدره؟تو هم قلدری کن...یه موضوع واسه شادیت پیدا کن و اینقدر بخند تا روزگار کم بیاره...تا اشکش دربیاد و بگه من حریف این دختر نیستم!
کاش از بچگی به جای اینکه یادمون بدن با مشت بر دهان استکبار بکوبیم؛یادمون میدادن که چارچرخ غم و غصه ها رو بیاریم پایین!

کاش کاش کاش یادمون میدادن...

دربدر همیشگی پنج‌شنبه 15 مهر 1389 ساعت 05:14 ب.ظ

اشکال از شارژته آحه آدما هم مثل موبیلن.
معلوم شد رقص و آهنگ و آرایش و عطر خیلی حوب شارژت نمیکنه
آحه اگه خوب بود توپ تکونت نمیداد
اونوخت دود ماشین که حوبه .............. هم حالتو بد نمی کردن.
نمیگم با خدا باش اصولا منم باهاش نیستم
ولی آرزو میکنم خدا باهات باشه
نوشتت واقعا خالص و بیریا بود

مرسی

نسکافه پنج‌شنبه 15 مهر 1389 ساعت 06:09 ب.ظ http://www.nescafeh.mihanblog.com

سلام هیشکی عزیز این روزا اونقدر حالم بده که دنبال یه جا واسه آروم شدن میگردم
اصلا دوس ندارم ناراحتی و بی حوصلگی دیگران رو هم ببینم قلم معرکه ای داری راستی آپم سر بزن لطفا با یه تبریک آپم

سلام عزیز...منم همین طور..گشتم نبود نگرد...نه بگرد هست!!

نسکافه جمعه 16 مهر 1389 ساعت 08:24 ب.ظ

سلام دوباره و روز دختر مبارک راستی پست ملاقاتم با سیاه مشق رو خوندی؟ من تازه اونشب فهمیدم هیشکی مذکر نیست و مونثه!!!
روز دختر مبارک

علیک سلام دوباره..ممنون آقای پوریا..
بله که خوندم
لطف فرمودین!! ما روباش با کیا میریم سیزده بدر! دست آقای مهدی درد نکنه..خدا کنه زود به زود به شما سربزنه تا ابهامات دیگه ی شما زودترتر رفع بشه..والا

مکث شنبه 17 مهر 1389 ساعت 08:31 ب.ظ

چقدر احساسات متناقض... تو هم که بدتر از من درگیر تناقض هستی و خود درگیری..... هیشکی!

چی بگم؟!

حبیب شنبه 17 مهر 1389 ساعت 10:01 ب.ظ http://nogall.persianblog.ir

میخواهید کودکیتون رو تو یک لحظه ببینید
پس زود بیایید [گل][گل][گل]

عاطفه یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 09:29 ق.ظ

هیشکی دوست داشتنی خودم چرا کامنت خصوصی نداری ! یادته یه بار برات خصوصی گذاشتم و یه عالمه چیز تعریف کردم؟خب یه میلی چیزی بده یه حرف مهم دارم برازدن !

تماس با من همون خصوصیه!
آره یادمه..

نسکافه دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 09:39 ق.ظ http://nescafeh.mihanblog.com

سلام دوباره و چند باره
به خدا تقصیر من نیست آدم تا پروفایلتو نبینه نمیفهمه که هیشکی کیه!!!!!
از تو نوشته هات نمیشه فهمید که مونثی .........
اما در هر صورت خیلی باحالی هم خودت هم وبت ....
همین دیگه....
راستی یکم زود به زود آپ کن لطفا ...
قهوه تلخ راه حل خوبیه واسه یکم خندیدن....

یه دنیا شادی برات آرزو مندم

علیک سلام چند باره خوبی؟


با حالی از خودتونه..
تا دلم نگه نمی تونم آپ کنم!

وختشو ندارم عزیز چه قهوه تلخ چه شیر کاکائو شیرین
ممنون از لطفت عزیز..

فروغ دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 03:13 ب.ظ http://www.foroghword.persianblog.ir/

سلام من فروغم وبلاگ ساختم

سلاااااااااااااااااااااااام خوشگله نمی دونی چقدر خوشحالم الان میام بهت سر میزنم.

حمید چهارشنبه 21 مهر 1389 ساعت 06:10 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

بنده با تاخیر الان جواب کامنتت رو دیدم و برام یه سوالی پیش اومد!...
"یه پارچه از جنس سه نقطه" یعنی چی!؟...یعنی پارچه ای که روش نقطه نقطه اس یا خال خالیه یا چی بالاخره!؟...هوم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد