هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........
هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........

روزنه ای برای نفس کشیدن...

مرده شورشونو ببرن ..حالم از این تعطیلیا بهم می خوره..حالم از سکوت ممتد بهم می خوره..حالم از این اطاق لعنتی بهم میخوره ..چاره ای ندارم..مجبورم دیوارای این اطاقو تحمل کنم...چرا یک ساعته زل زدم به کیبورد و چیزی نمی تونم تایپ کنم؟!

چرا ما پنج تا آدم هیچ وخت نمی تونیم کنار هم بشینیم مث همه خانواده ها گل بگیم گل بشنویم! 

اصلن اینا هیچی .. چرا حرفای تکراریه اینا تموم نمیشه.. بابا من میخوام همه چیو فراموش کنم ... چرا تکرار میکنید..مگه رو پیشونی من چی نوشته که با دیدن من حرفای تکراری و مزخرف تون شروع میشه؟! نمی خوام بشنوم...نمی خوام یاد آوری کنید ..چرا درک نمیکنید..؟!


انگار دیوارای اطاق  دست دارن  و دارن خفم میکنن..مث قبر می مونه اینجا...چرا اطاقم پنجره روبه حیاط نداره که بشه آسمونو دید؟!بشه نفس کشید..

میخوام برم تو حیاط نفس بکشم..داداشم میگه برو تو خونه ! هادی پسر همسایه روبرویی رو پشت بومه! خب به درک به جهنم..به من چه؟! به اون چه؟! به تو چه؟!

برمیگردم تو اطاق... لباس میپوشم برم بیرون مامانم میگه سر ظهر کجا میری ؟ لازم نکرده بری بیرون منو تو دلشوره بندازی...!!

میرم کانال تلویزیونو عوض کنم بابام میگه حالا ما یه روز تو خونه ایما بذار ببینم اخبار  چی میگه؟!

گندتون بزنن...خستم کردین همه تون...!

دوباره برمیگردم تو این اطاق..چرا اینجا میام غمای عالم میاد سراغم ؟ افسرده میشم...می خوام گریه کنم...دلم میخواد بلند بلند گریه کنم..چرا نمی تونم؟! مجبورم بالشو بذارم تو دهنم انقدر توی بالش جیغ میکشم که نفسم بند میاد و بی حال می افتم رو تخت...

نظرات 11 + ارسال نظر
دخترآبان جمعه 19 شهریور 1389 ساعت 04:22 ب.ظ http://fmpr.blogsky.com

وای منم روزای تعطیلم همینه

ما دوتا جمعه 19 شهریور 1389 ساعت 05:43 ب.ظ http://www.minigraph.blogfa.com

okhey,chera inghad na omiid?dadasha k kareshoon gir dadane,baba ham k eshgheshoon akhbar,mamanam k sakhte shodn vase del shoore,pas ziad sakht nagir hamamoon ye dade moshtarak darim
up kardam,ye sar bia

الهه جمعه 19 شهریور 1389 ساعت 06:35 ب.ظ http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

این روزاتو منم تجربه کردم...اولش دلم به حال خودم میسوخت.بعد حالم از اینهمه یکنواختی به هم خورد.دیدم هیچ کس نمیاد به داد من برسه.پس خودم دست به کار شدم.یه آهنگ شاد بزار برقص.یه سایت جوک باز کن بخون.یه چیزی با کاغذ درست کن.یه بادکنک باد کن و بترکونش.خودتو آرایشهای عجیب کن و بخند....میبینی؟همه ی این کارا تو همون چاردیواری اتاق ممکنه...نزار باتلاق افسردگی تو رو بکشه تو خودش...همیشه یه شاخه درخت اونجا آویزونه که تو بگیریش و خودتو نجات بدی...اگه اینا رو تجربه نکرده بودم به خودم اجازه ی پیشنهاد دادنشو نمیدادم...ببخش اگه شبیه نصیحت شد...

الهه جمعه 19 شهریور 1389 ساعت 06:42 ب.ظ http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

اینکه مادر و پدرا نگرانن یا بعضی وقتا مستبدن یا برادرا غیرتی...عزیزم این چیزا رو خود ما ساختیم.اولین زورو که بهمون گفتن گفتیم چشم و اونا هم انتظار دارن تا آخرش بگیم چشم...اجازه نده مظلوم واقع بشی.احترام گذاشتن یه چیزه و اسیر بودن چیز دیگه.حریمتو واسشون مشخص کن.اولش شاید عصبانی شن.ناراحت شن.بگن عاصی شدی. ولی عادت میکنن.عادتشون بده که استقلالتو به رسمیت بشناسن.شخصیت تو کامله.نزار وابسته ی نظر اونا باشی.ظالم و مظلوم به یه اندازه گناهکارن.یه مثل بود فقط.با توجه به قضیه تحلیلش کن.برات آرزوی روزای شاد و قشنگو دارم....

الهه جمعه 19 شهریور 1389 ساعت 06:44 ب.ظ http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

بهم سر بزن.خوشحال میشم.

بابای آرتاخان جمعه 19 شهریور 1389 ساعت 07:51 ب.ظ http://artakhan.blogfa.com

تعطیلات اصولا ناجوره مخصوصا واسه کسی که تحمل خونواده شو نداره . . .
اصولا واسه همینه که بچه ها تو خارج از سن ۱۸ دیگه مستقل می شن . .. اینطوری دیگه نه بچه ها مزاحم ننه بابا هستن نه ننه بابا مزاحم بچه ها

maral شنبه 20 شهریور 1389 ساعت 03:04 ق.ظ

jenabe hishkii nemidoonam in che bahsie .khob ensan ejtemaie
Mikhay to ye pent haos zendegi koni dortador shishe ke kontrole tv daste badesham beri ba bikini hamome aftab to hayat vali hishki doret nabashe yani kolan tanhaye tanha to ye shahr bashi baba zendegi ejtemai hazine dare albate inyeki majanie mehmone ma

نیما شنبه 20 شهریور 1389 ساعت 04:25 ق.ظ http://www.arezuhaye-aghaghi.persianblog.ir

سلام ! یه مدتی من هم اینجوری بودم ولی الان با قبل خیلی فرق کردم ! دوست خوب این مواقع خیلی کمک میکنه /! در ضمن یکم بی محلی هم خوبه و راستی زندگی همش تویه جمع بودن نیست ! اما پدر و مادرتو فراموش نکن ! نمیدونم دیگه چی بگم !

فرزند آدم شنبه 20 شهریور 1389 ساعت 05:05 ق.ظ http://www.ghorbe-ani.persianblog.ir/

سلام دوست عزیز
فقط میتونم بگم که میفهممت

عاطفه یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 03:49 ب.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

چقدر بده که شما 5تا نمیتونید روزای تعطیل با هم خوش بگذرونید.. دلم گرفت با این پستت.. خییییلی

حمید یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 08:04 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

؛مجبورم بالشو بذارم تو دهنم انقدر توی بالش جیغ میکشم که نفسم بند میاد و بی حال می افتم رو تخت؛...
خاطره زنده میکنی با این حرفات...

میگذره این روزا هم...فقط خدا کنه اون روز خوبی که چهاردیواری برات مزه خونه راس راسکی میده خیلی دور نباشه...به دلم افتاده دور نیست...

تا الان که فقط طعم گس حسرت رو چشیدم..دعا کن برسه اون روز..دعا کن نزدیک باشه..راس میگی؟ واقعن به دلت افتاده...خداکنه..خداکنه..خداکنه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد