هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........
هیشـــکی!

هیشـــکی!

من ، خالی از خویشی و غربت..گیج و مبهوت بین بودن و نبودن........

سالگرد لعنتی...



دیروز پنجمین سالگرد لعنتی بود..

مجلس ترحیم گرفته بودم.

صاحب عزا من بودم.

چشمام به در خشک شد و تو برای " عرض تسلیت نیامدی...! "

***

- قاضی: شروع جلسه  بدون مقدمه

من حرف میزنم وتو  مثل مجسمه

تو پشت میز شاعریت عاشق منی

بی بوسه..بی معاشقه.. حتی مکالمه..

...

" فقط " سه ماه بعد "، پس از شعر های تو.

من _ دادگاه _ تو  _  جلسه ء محاکمه

- قاضی:تو متهم به قتل... که با قرصهای مرگ...

در سالگرد عقد...که مقتوله فاطمه...

...

تو : اما چطور؟ من که کسی را نکشته ام !

هی  فریاد میزنی...نه به قرآن، به فاطمه

( لعنت به هر چه عاقد و نفرین به شعرهات)

دوشیزه صبیه ، عروس مکرمه

...

این بار آخر است ...و گفتی  " سفر به خیر "

گفتی " بله " ... وبعد تو با لحن زمزمه.

-من مرده ام

تو آمده ای دادگاه من؟؟!

از شعر های تلخ و  پر از ترس و واهمه

-قاضی بلند میشود و  حکم تبرعه

حالا بلند میشود  از جمع همهمه

...

از خواب میپرم هرشب ، نگران صبح روزهای بعد!!!

من یک جنازه ام و تو عین مجسمه

یک شعر تلخ از تو به جا مانده... " رفتنت "...

تو فکر می کنی به همه چیز دادی خاتمه؟؟!...

***

آخ خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...

 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد